قلم و کاغذ، همراه همیشگی من در تکتک لحظههای تلخ و شیرینم هستن. این سایت، کنج دلنشینی هست که میتونین حاصل تلاشهای ما سهتا (من، قلم و کاغذ) رو بخونین. اگه دوست دارین در مورد من و مسیری که طی کردم تا اینجا، بیشتر بدونین، بخش درباره من رو بخونین.
دبستانی بودم و تشنه گرفتن نمره بیست. شاگرد اول کلاسمان بودم و کسی پیدا نمیشد که در هیچ درسی نمرهای بیشتر از من بگیرد. به خودم افتخار میکردم. به اول بودن و نمرههای آنچنانیام. اگر کسی نوزده و هفتاد و پنج میگرفت ترس به جانم میافتاد… بیشتر بخوانید: که اعداد مهم اند
تصمیم داشتم سالی پر از نوشتن را آغاز کنم. فکر میکردم ساعتها مینویسم و با واژههای جدید آشنا و غرق در دنیای کلمهها میشوم. زهی خیال باطل. هزار و یک عامل مختلف دست به دست هم دادند تا من را از مسیر نوشتن دور کنند. از… بیشتر بخوانید: می شود برای واژه ها دلتنگ بود
پایم را داخل آسانسور کافه میگذارم. نگاهی به خودم میاندازم. چشمهایم، لبهایم حتی ابروهایم میخندد. دخترکی درونم با آن لحن لوس و بچگانهاش میگوید:« دیدی؟ دیدی گفتم میتونی؟ دیدی شد؟ دیدی به استرسهاش میارزید؟» در دلم ذوق عجیبی موج میزند. با آرامش خاصی به پیشخوان مدیر… بیشتر بخوانید: بالاخره شد
درست یادم نمیآید چندساله بودم که اولین موسیقی را گوش دادم. آنزمان بزرگترها انواع موسیقی و آهنگ را در نوار و سیدیها ضبط میکردند و با ضبط صوتها کوچک صدایشان را پخش میکردند. کلاس اول که رفتم، دوست داشتم موقع جملهسازی یکی از نوارها برای خودش… بیشتر بخوانید: موسیقی،بهانه ای برای بهتر نوشتن
عادت دارم عصرها قبل از ساعت ۶ ورزشم را تمام کنم. شلوغیهای باشگاه آزارم میدهد. مدام باید دنبال وسیلههای مختلف بگردم یا از برخی از تمرینها صرف نظر کنم. شنبه، آنقدر حجم تمرینهایم زیاد بود که مجبور بودم تا ساعت ۷ عصر باشگاه باشم. همزمان با… بیشتر بخوانید: آدمی زاد به چه می اندیشد؟
از اواخر دیماه ۱۴۰۲، تمام رفتارهایت را زیرنظر داشتم. میدانستم چیزی از درون باعث آشفتگیات میشد اما غرورت اجازه نمیداد در موردش روراست باشی. حتی با خودت! از دور تمام رفتارهایت را زیر نظر داشتم. میدانستم با آن همه آشفتگی، سر از کتابخانه در میآوری. البته… بیشتر بخوانید: آن روز که این نامه را می خوانی
رایانه شخصیام را روی میزم میگذارم و آن را روشن میکنم. مرورگر گوگل کروم را باز میکنم و به جستجوی پاسخی برای سؤالم میپردازم. «چرا به میز جلوی مبل عسلی میگویند؟» سوالی است که مادربزرگ شب گذشته از من پرسید. اولین سایت را باز میکنم. ظاهرش… بیشتر بخوانید: مرثیه ای برای کارشناسان محتوا
دوست داشتم تمام حرفهایم را در قالب نامهای بیان کنم، بلکه چیزی سَرِ دلم نماند. البته که میدانم هیچوقت قرار نیست نامهام را بخوانی. احتمالن حتی نمیدانی من سایتی دارم که گاهی متنهای نوشتهشدهام را در آن بارگذاری میکنم. چشم برهم بزنیم یک میشود که به… بیشتر بخوانید: میم عزیز سلام
درس آموخته ای از جمعه از همان روزهای اولی که مشغول به کار شدم هیچ تمایلی به کار کردن در روز جمعه نداشتم. همیشه ترجیح میدادم جمعهها را با خانواده سپری کنم؛ بیرون برویم، ناهار را دور هم میل کنیم، بازی کنیم و یا به فامیل… بیشتر بخوانید: درس آموخته ای از جمعه
آن روز لباس آبی تیرهای را با کت آبیرنگت ست کرده بودی. شلوار دمپای آبی روشنت را که از داخل کمد در میآوردی، من از لای در به تو خیره شده بودم. چند باری شلوار را جلوی خودت نگهداشتی تا مطمئن شوی انتخاب درستی داشتهای. روسری… بیشتر بخوانید: کت آبی
آخرین جمعه آبان بود و مهمان داشتیم. به رسم همیشه، قبل از ورود مهمانها سری به کتابخانهام زدم. عادت داشتم قبل از آمدن هر مهمان، کتابهای داخل کتابخانه را مرتب کنم. یک طبقه مختص کتابهای حوزه کسبوکار، یک طبقه مختص رمانها، یک طبقه مختص کتابهای توسعه… بیشتر بخوانید: در ستایش فهرست نویسی
«خودشه. همون رشتهای که میتونست مناسب من باشه. بریم که بترکونیم». هر بار که در کلاسهای درس کارآفرینی حاضر میشدم چنین جملههایی را با خودم تکرار میکردم. به گمانم، میان ما بیستوخوردهای نفر دانشآموز کلاس ریاضی، خودم بهترین انتخاب رشته را داشتم. هر ترم برای انتخاب… بیشتر بخوانید: واژه گمشده
خواندن رمان و داستان در روزهای پرمشغله از سریکارهای آرامشبخش برای من است. خواندن رمان حواسم را از هرگونه فکر مثبت و منفی پرت میکند. ما تمامش میکنیم، از آن دست رمانهای پر درس و مملو از درسهای آگاهکننده بود. این کتاب داستان زندگی دختری در… بیشتر بخوانید: ما تمامش می کنیم
نوشتن از کار هم گاهی برایم معضل بزرگی است. معضلی لاینحل و سرشار از رنج. داستان از روزی شروع شد که مدیرم پیامی ارسال کرد ونوشت:« زهرا، لازمه که یک جلسه خصوصی دو نفره داشته باشیم». برعکس، برنامه آن روزم به شدت پر بود اما چارهای… بیشتر بخوانید: راهی بیاب
چشمهایم را ریز کرده بودم تا نور آفتاب اذیتم نکند. در همان حال به چپوراست نگاه میکردم که صدای تیزی مرا به خود آورد. صدای میز همسایه طبقه بالایی بود. پس کوچکشان روزی چند بار این میز فکسنی را اینور و آنور میکرد. لابد به خیال… بیشتر بخوانید: زندگی از زاویه ای دیگر
درست یادم نمیآید اولین بار ترکیب درخت زندگی را کجا شنیدم. هر چه بود مدام تلاش میکردم بین درخت و زندگی ارتباطی برقرار کنم. بهمرور مشغلههای ذهنی جای جای ترکیب درخت زندگی را در ذهنم پر کردند. تمرین نویسندگی باعث شد دوباره به شباهتهای بین زندگی… بیشتر بخوانید: زندگی به مثابه درخت
عادت داشت هر روز صبح، پس از بیدار شدن از خواب برایم پیامی ارسال کند. موضوع پیامهایش مهم نیست، مهم این است که با این کار احساس زنده بودن میکرد. چند روزی از پیامهایش خبری نبود. یا دیر پیام میداد یا اصلن پیام نمیداد. از قبل… بیشتر بخوانید: فرار کافی است
دبستانی که بودم سریال ترانه مادری از تلویزیون پخش میشد. داستان دو برادر بود که با از دست دادن پدر و مادرشان هر یک در خانوادهای جدا بزرگ شده بودند. صدای عمه پسرها که میخواست قضیه برادر بودنشان را برایشان تعریف کند هنوز در گوشم است… بیشتر بخوانید: خانوده ای نو
ترم ۳ کارشناسی، درس کارآفرینی داشتیم. استاد پرویزی برخلاف سایر استادهای کارآفرینی اعتقادی به مطالعه کتابهای خاص و امتحان دادن نداشت. دو جلسه اول کلاس به معرفی خودمان گذشت. باید در عرض ۲ الی ۳ دقیقه خودمان را به بچههای کلاس معرفی میکردیم. در جلسههای بعدی… بیشتر بخوانید: معجزه تصویرسازی
از همان بچگی از آن دست انسانهای قانع بودم. به هر چند سال یک کولهپشتی و هر دو سه سال کفش قانع بودم. حتی دو سال یکبار مانتوی مدرسه میخرم. آن هم تنها درصورتیکه مانتو اندازهام نمیشد. حتی یک پالتو دارم که ده سالش است. بارها… بیشتر بخوانید: یک جفت کفش سفید
اول مهر پس از مدتها به کتابخانه رفتم. چهار جلد از کتابها را بر اساس نام نویسنده انتخاب کردم. سراغ قفسه مخصوص ادبیات رفتم و کتاب پنجم را بر اساس عنوان انتخاب کردم. «رویای نوشتن» کتابی بود که عنوانش چشمم را گرفت. ابتدا فکر میکردم روایتی… بیشتر بخوانید: معرفی کتاب رویای نوشتن
عزیز من سلام نمیدانم روزی که این نامه را میخوانی چه حس و حالی داری. نمیدانم مشغول چه کاری هستی. اما بگذار از حال این روزهایم برایت بنویسم. قصد دارم بنویسم تا بدانی زهرایی که هستی حاصل زندگی در چه روز و شبهایی بود. دیشب دیر… بیشتر بخوانید: نامه ای به زهرای سالها بعد
کنار مربی بدنسازیام ایستاده بودم تا تمرینهای جدید را برایم توضیح دهد. در مورد وزنم صحبت میکردیم و این که باید مصرف مواد مغذیام را بیشتر کنم. دوست مربیام که سالها مربی ایروبیک بوده است رو کرد به مربی و گفت:« بهش بگو فقط همهچی بخوره.… بیشتر بخوانید: شغل سوزاننده اما شیرین
همیشه دلم میخواهد هدیههای خاصی به دیگران بدهم. اولین و آخرین بار سال ۹۶ بود که چهرهای طراحی کردم. چهره دوستم را کشیدم و به مناسبت تولدش تابلویی جذاب بهاش هدیه دادم. دوستم به محض دیدن تصویرش خوشحال شد. اما هرگز ندیدم که نقاشی را در… بیشتر بخوانید: در ستایش هدیه دادن
نرمافزار طاقچه را باز میکنم و ناخودآگاه نام نویسنده مورد علاقهام، فردریک بکمن، را جستجو میکنم. فهرست کتابهایش را برای بار چندم مرور میکنم. از میان آن همه کتاب تنها دو مورد را نخواندهام. به خودم امیدوار میشوم. با خود میگویم:« حالا قبل از اینکه این… بیشتر بخوانید: درس هایی از فردریک بکمن، قسمت دوم
اول راهنمایی که بودم باید برای دوستمان نامهای مینوشتیم. نامهها را معلم جمعآوری میکرد و با صدای بلند میخواند. در نهایت رای میگرفتند و کسی که بهترین نامه را نوشته بود نمره مازاد دریافت میکرد.آن زمان نامه نوشتن را عملی مضحک میدانستم. آن هم برای کسی… بیشتر بخوانید: چرا نامه مینویسم؟
عمه خانم معتقد است این روزها هیچچیز شبیه قدیم نیست. مدام نوجوانی خودش را با نوجوانی دخترش مقایسه میکند. میگوید:« زمان ما این ماسماسکها (تلفن همراه) مد نشده بودن. مجبور بودیم توی خونه به پدر و مادرمون کمک کنیم». دلش پر است. از این که میبیند… بیشتر بخوانید: مقایسه، مانعی برای رشد فرزندان
هنگام نوشتن قسمت اول این پست، استرس بسیاری داشتم. هنگام ارائه مدام اسلایدها را بررسی میکردم که چیزی کم و کسر نباشد. جلسهمان در فضای گوگل میت بود. برای همین میتوانستم در فضای تلگرام با دوستم صحبت کنم. ارائهام به نصف رسیده بود که دوستم پیام… بیشتر بخوانید: دستورالعمل ارائه دادن در مصاحبه، قسمت دوم
دوستی دارم که هربار با پیامهایش سردردهای شدید میگیرم. اغراق نیست اگر بگویم بعد از چند پیام دلم میخواهد تلفن همراه را از پنجره پرت کنم بیرون و در افق محو شوم. از آن دست آدمهایی است که سوال میپرسد و راهنمایی میخواهد و سپس کار… بیشتر بخوانید: سمّی به نام دوستی
«حالا دیگه وقتشه یه دستی سر و روی اتاق بکشیم». جملهای بود که چند روز پیش به خواهرم گفتم. نگاهی به من انداخت و کاملن جدی گفت:« خب! فکرشو از سرت بیرون کن. اصلن اتاق راه نداره. ولش کن. مگه چشه همینجوری؟». همانطور که خواهرممشغول دلیل… بیشتر بخوانید: اتاقی نو
از وقتی یادم میآید هربار بخشی از بدنم درد میگرفت سریع دست به جستجو میشدم. همیشه با علائم و دلایل مختلفی مواجه میشدم. گاهی که پشت یا کتفم درد میگرفت با جستجوی بسیار به این نتیجه میرسیدم که حتمن دچار بیماری قلبی شدهام. یادم است سال… بیشتر بخوانید: این بار سرچ کردن ممنوع
با خودم قرار گذاشته بودم ترجمههایم را تا جمعه تمام کنم. هربار چند فایل را ترجمه میکردم. اما درست روز چهارشنبه خبرهای بد پشت سر هم ردیف شدند؛ از بیماری یکی از عزیزان گرفته تا خرابی خودرو. هرکاری میکردم نمیتوانستم به کارهایم بپردازم. جمعه به دوستم،… بیشتر بخوانید: همدلی، حلقه گمشده کارها
سفره صبحانه فرصتی مناسب برای گفتگوی اعضای خانوادهمان است. هر کس از خوابهایی که دیده یا کیفیت خوابش صحبت میکند. معمولن اولین نفری که از خواب بیدار میشود مسئول دم کردن چای و پدر مسئول خرید نان داغ است. امروز، برخلاف همیشه، من آخرین نفر از… بیشتر بخوانید: لحظه آخر
هجده ساله که شدم، بعد از کنکور، اولین قدمی که برداشتم ثبتنام در کلاسهای رانندگی بود. شوق راننده شدن از روزهای کودکی همرهم بود. کلاسهایمان یک ماه پس از ثبتنام شروع شد. زمان ما (۷سال پیش) شرکت درکلاسهای آییننامه الزامی بود.دو هفتهای طول کشید تا کلاسهایمان… بیشتر بخوانید: معجزه دل و جرات داشتن
میخواستم ساعت ۴:۳۰ عصر باشگاه باشم. تصمیم داشتم طوری ورزش کنم که قبل از اذان مغرب خانه باشم، کمی استراحت کنم و سپس به کارهایم برسم. ظهر که پدر از راه رسید متوجه شدم خودرو را داخل پارکینگ گذاشته است. از بس پارکینگمان تنگ و ترش… بیشتر بخوانید: تماشاچی های ساده
۹ مهر، یکسال از باشگاه رفتنم گذشت. روزهای اول هیچکدام از دوستانم باور نمیکردند زهرا به باشگاه برود. همیشه نسبت به ورزشهایی غیر از دوومیدانی و دارت گارد داشتم. دست خودم نبود. مربیهای بدمینتونم خوب نبودند و بارها هنگام والیبال دچار سانحه شده بودم. با شنیدن… بیشتر بخوانید: در ستایش باشگاه رفتن
میدانی جانم، قصد نداشتم این متن را خطاب به تو بنویسم. همیشه به این فکر میکردم که حالاحالاها فرصت دارم برایت چیزی بنویسم؛ شعری، نامهای، داستان کوتاهی یا هرچیزی که میشود با کلمهها وصفش کرد. روزهای عجیبی را پشتسر میگذارم. هر ثانیه از این روزها پر… بیشتر بخوانید: نامه ای به زهرای سال ها بعد
از زمانی که از محل کار قبلیام خداحافظی کردم تا پیدا کرد محل کار جدید دو سه ماهی طول کشید. در این مدت بارها رزومه فرستادم، با افراد مختلف صحبت کردم. اما نمیشد که نمیشد. انگار بخت یافتن شغل جدید را با چسب دوقلو بسته بودند.… بیشتر بخوانید: ناامیدی، سمّ مهلک
«ای وای. به اون دست نزن. تو رو خدا سراغ کشوی میزم نرو. به اون دفتر اصلن نزدیک نشو. چرا پوشههای لپتاپم رو باز میکنی؟ وای یادم رفته کاغذ زیر تشک تخت رو بردارم». به تمام نقاط خانه اشراف دارم. هر بار یکی سراغ وسایلم میرود.… بیشتر بخوانید: بعد از من
راستش را بگویم دیشب نخوابیدم. نه که اصلن نخوابیده باشمها نه. خوب نخوابیدم. امروز جلسه بسیار مهمی دارم. قرار است درباره عمل کرد سایت یکی از سازمانهای مهم نظر بدهم. روزها و ساعتها رقبایشان را بررسی کردهام. از محتواهای سایتشان گرفته تا تصاویر و نحوه به… بیشتر بخوانید: دستورالعمل ارائه دادن در مصاحبه، قسمت اول
هربار که مطالعه کتابی به پایان میرسد، به کتابخانهام خیره میشوم. بیش از ۳۰ جلد کتاب خواندهنشده دارم. گاهیموفق به انتخاب کتاب دلخواهم میشوم و گاهی هم هیچ یک از کتابها چنگی به دلم نمیزند. به لطف نرمافزارهای جدید، میتوانم نسخه الکترونیکی کتابهایم را پیدا و… بیشتر بخوانید: راهنمای جامع انتخاب کتاب مناسب
خانه پدربزرگ چند اتاق بزرگ و یک اتاق کوچک داشت. اتاق کوچکشان کنج هال و درست کنار آشپزخانه بود.پنجرهای کوچک آن را به آشپزخانه وصل میکرد. جان میداد برای قایمباشک بازی کردن. رختخواب، قابلمههای بزرگ مهمانی، کلی جانماز و از همه مهمتر گاو صندوق پدربزرگ در… بیشتر بخوانید: گاو صندوق
از همان کودکی علاقه خاصی به کشف دنیای پس از مرگ داشتم. هربار که کسی فوت میکرد، در حد شناخت خودم از آن فرد در ذهنم تجربههای جدیدی وی در دنیای دیگر را بررسی میکردم. اگر آن فرد در زندگیاش کارهای نیک انجام داده بود، روح… بیشتر بخوانید: ۷ درس از انیمیشن روح (Soul)
آخرین جمعه شهریور ماه به مهمانی دعوت شده بودیم. قرار بود مهمانی در پارکی در مرکز شهر برگزار شود اما آخر تابستان بود و پارکها شلوغ. دوساعت مانده به شروع مهمانی صاحبخانه تماس گرفت و گفت:« سلام، شب بیاین خونهمون. همهچی محیّاست و چیزی با خودتون… بیشتر بخوانید: روزهای زهرا، قسمت اول
کرونا. اولین باری که اسمش را شنیدم چندان عین خیالم نبود. به خیالم این هم ویروسی بود که بعد از چند هفته مهمانی دست از سر مردم برمیداشت. اما ولکن نبود که نبود. هربار که تلویزیون را روشن میکردیم یا وارد شبکههای اجتماعی میشدیم، اخبار کرونا… بیشتر بخوانید: یادگاری کرونا
مدتی است شبها خواب پیامهای کاری میبینم. ذهنم پنل کاربری وردپرس را به تصویر میکشد. خودم را از بیرون مشاهده میکنم که در حال بهروزرسانی سایت هستم و از آن طرف باید به پیامهای همکارانم پاسخ بدهم. امان از وقتی که کمی دیرتر جواب پیامهایشان را… بیشتر بخوانید: ۷ راه برای ذله کردن همکاران
صدای موتورش تا داخل خانه پدربزرگ میآمد حتی اگر تمام در و پنجرهها بسته بودند. البته بیست سال پیش استفاده از این پنجرههای دوجداره آن هم در شهرستان چندان مرسوم نبود. از لحظهای که در حیاطشان را باز میکرد تا لحظهای که پایش به راهرو برسد… بیشتر بخوانید: پسر ماه نسا خانم
خرداد ماه همین امسال بود که پست امیرعلی حسینی در لینکدین توجهم را به خودش جلب کرد. از تیترهای متفاوت و قلم خلاقش لذت میبردم. با خودم میگفتم:« ببین یه ذره خلاقیت داری. نگاه کن به خودت. به خودت میگی نویسنده؟ عجب بابا عجب». درحالیکه قوه… بیشتر بخوانید: به بهانه معرفی کتاب مثل یک هنرمند بدزد
زمستان ۱۴۰۰ بود. تصمیم گرفته بودم ورزش بدمینتون را خیلی جدی دنبال کنم. بعد از پرسوجوهای بسیار، باشگاه دلخواهم را پیدا کردم. اوایل بهمحض ورود به باشگاه تلفن همراهم را روی حالت سکوت میگذاشتم. اما بعد از مدتی متوجه شدم تماسهای مهم یکی پس از دیگری… بیشتر بخوانید: سندرم حباب کار
مهر ماه ۱۴۰۱بود که بالاخره تصمیم گرفتم ورزش کردن مداوم را شروع کنم. به اصرار دوستان و آشنایان بدنسازی را انتخاب کردم. از ورزشهای انفرادی و دستگاهی خوشم نمیآمد اما برای تناسب اندام و افزایش وزن لازم بود. اولین روزی که وارد باشگاه شدم، مربی قد،… بیشتر بخوانید: یک قاشق عشق
از وقتی یادم میآید با کمالگرایی یا کاملگرایی درگیر بودم. کلاس اول دبستان بودم. امتحان نقاشی داشتیم. آن زمان یک هفته صبحها میرفتیم مدرسه و یک هفته عصرها. امتحان نقاشیمان برای روزی بود که تا ۴:۳۰ عصر مدرسه بودیم. ساعت ۳:۴۰ بود که معلم اعلام کرد… بیشتر بخوانید: ناکاملی قهرمان واقعی
اولین باری که داستان لاکپشت و خرگوش را خواندم، شش ساله بودم. کتابی مستطیل شکل داشتم که مجموعه داستان بود. دوستی خاله خرسه و مسابقه لاکپشت و خرگوش از قشنگترین داستانهای کتابم بودند. تصویرهای هر داستان را خوب بهخاطر دارم. مخصوصن آن قسمت از داستان را… بیشتر بخوانید: آهسته و پیوسته
چند سالی است یاد گرفتهام در تمام موقعیتها از اتفاقات اطرافم درسی بگیرم و رد شوم. دست خودم نیست. نمیتوانم هیچ لحظهای را بدون درس گرفتن پشت سر بگذارم. نمونهاش تیر ماه همین امسال بود. باید برای کلاس زبانم داستان میخواندم. از آنجایی که مدام با… بیشتر بخوانید: به وقت درس گرفتن
شروع کارم در حوزه محتوا، با طراحی سایت بود. با نوشتن بلاگپست و داستانسرایی در اینستاگرام. هرازگاهی دلم میخواست شغلی جدید را امتحان کنم یا در دورهای جدید شرکت کنم. بعضی وقتها نگران خودم میشدم. از این شاخه به آن شاخه پریدن را دوست نداشتم. دوست… بیشتر بخوانید: چندپتانسیلی، واژهای آشنا
«من دیگه نمیکشم»، «کلافهام بخدا»، «من دیگه میخوام برم»، «از اینجا به بعد نمیشه»؛ اگر شما هم با یک تیم کار میکنید احتمال زیاد جملههای فوق برایتان آشناست. چنین جملههایی معمولن وقتی بیان میشود که برخی از اعضای تیم کارهای خود را به درستی یا بهموقع… بیشتر بخوانید: CARE، تکنیکی برای حل تعارض در کار تیمی
پدربزرگم سال ۹۳ منزل قدیمی خودش را فروخت و خانه ویلایی جدیدی خرید. با اینکه منزل قدیمیشان در یکی از خیابانهای مرکز شهر بود اما تا چند سال پیش گذرم به آن خیابان نمیافتاد. سال ۹۶ بود که شنیدم قرار شعبه جدید یکی از فروشگاههای زنجیرهای… بیشتر بخوانید: بیسکوییت نعلی
از اسفند ۱۴۰۱ تا تیر ۱۴۰۲ کلاس زبان میرفتم. این بار با خودم عهد و شرط کرده بودم که زبان انگلیسی را نصفه و نیمه رها نکنم. سرخوش از تمام کردن دو ترم تحصیلی، ترم سوم را شروع کردم. هر دو ترم قبلی شاگر اول کلاس… بیشتر بخوانید: مزایای اخراج شدن از کلاس زبان
اول ابتدایی بود. با مادرش به مدرسه رفت. مادرش او را به معلم سپرد و به خانه برگشت. اولین بار بود که در جمعی کاملن فریب احساس تنهایی نمیکرد. ساکت و آرام روی نمیکت مدرسه نشست. میتوانست مثل بقیه از دوری مادر گریه کند یا میتوانست… بیشتر بخوانید: فراموش کردم به او بگویم…
میز شماره ۲، میزز شمااااره ۲. خانم جوان صدایش را در سرش انداخته بود و فریاد میزد. سفارشهایمان را آماده کرد. اسمارتیز بود، شیر پاکتی و شاید چیپس سرکهای. من ۳ ساله بودم. مادرم دانشجوی دانشگاه دامغان بود و خوابگاه داشت. گاهی با مسئول خوابگاه صحبت… بیشتر بخوانید: اولین خاطره
دوستی دارم که هر روز زنگ میزند. زنگ هم نزند پیامهای طولانی میفرستد. آن هم پیامهای صوتی حداقل ۵ دقیقهای. از در و دیوار صحبت میکند. بیشتر در مورد چالشها و دغدغههایش میگوید. گاهی از من مشورت میخواهد، گاهی میخواهد یکطرفه به قاضی بروم و بگویم… بیشتر بخوانید: دوستی به چه قیمت؟
از روزی که مشغول به کار شدم، دورکار بودهام. محل کارم تمام گوشههای خانه بود. از اتاق خواب گرفته تا هال و پذیرایی. به عنوان یک نویسنده و تولیدکننده محتوا هر گوشه از خانه کاغذ و خودکار پخش شده بود. بعد از یکسال کار کردن در… بیشتر بخوانید: نه به دورکاری؟
قرار بود ساعت ۸ شب آخرین ۵شنبه مرداد ماه، در ویلای دوست پدربزرگ دور هم جمع شویم. تعداد متولدین مرداد ماه، در خانواده مادریام به چهار نفر میرسید. میخواستیم به بهانه تولدها، دور هم جمع شویم و شام و کیک و چای بخوریم. جادهای که باید… بیشتر بخوانید: لم داده روی صندوق عقب
اگر درست بهخاطر بیاورم، مطالعه کتابهای فردریک بکمن را با «بریتماری اینجا بود» شروع کردم. داستانپردازی دقیق و تصویرسازیهای کتاب به قدری جذبم کرده بود که تصمیم گرفتم تمام کتابهای جناب بکمن را بخوانم. قلمش بهقدری روان بود که میتوانستم تمام صحنهها را تجسم کنم. تا… بیشتر بخوانید: درس هایی از فردریک بکمن (قسمت اول)
عادت داشتیم یکی از وعدههای غذایی آخر هفته را در منزل پدربزرگ و مادربزرگ سپری کنیم. دستپخت بینظیر خانم جان (مادربزرگم) مخصوصن تهچینهایش بینظیر بود. صبحبهصبح، کله سحر، خانم جان ناهارش را میپخت. اگر برای شام مهمانش بودیم، از ظهر غذایش را دم میکرد. منزل خانم… بیشتر بخوانید: زباله های نامرئی
چند هفتهای میشود که همراه یکی از استارتاپهای تازه شکفته هستم. باید مواردی که آقای مدیر میگوید را موبهمو عملی کنیم. از من خواستهاند مواردی که بلد هستم را به اعضا آموزش دهم و در کنارش برای آنان پروژههای کوچک تعریف کنم. ابتدا همهچیز با شور… بیشتر بخوانید: یک تیم خسته
خیلی از افراد برای سفر به شهرهایی مثل مشهد، شاهرود و دامغان بارها از سمنان گذر کردن اما توقف نداشتن. خیلی از افراد هم بنا به دلایلی مثل کار و تحصیل و دیدار با خانواده، بارها از این مسیر گذشتن. وجود شرکتهای دانشبنیان مختلف و فضای… بیشتر بخوانید: سفرنامه سمنان
اگر اشتباه نکنم بیستم و پنجم دی ماه بود. ساعت ۸ صبح امتحان حسابداری داشتیم. قرار بود در مسیر دانشگاه، دنبال دوستانم بروم. تنهایی تا دانشگاه رفتن، آن هم با خودرو شخصی، از گلویم پایین نمیرفت. مثل همیشه قبل از ساعت ۶ صبح بیدار شدم. بعد… بیشتر بخوانید: به نام خدا، من خاله ریزه هستم
بنده خدا آپارتمانش کج شده. میگویند مقصر اداره آب و فاضلاب است. حالا با این همه خانه فروش نرفته چه کار کند؟ همه اینها جملههایی بودند که اواسط دهه نود مردم گرمسار با یکدیگر رد و بدل میکردند. آپارتمان نوساز و ۱۲ واحدی آقای میم کمی… بیشتر بخوانید: زندگی در برج پیزا
اولین باری که کتاب خواندم را خوب بهخاطر دارم. پنج ساله بودم. هفتهنامه دوست خردسال را میخواندم و بازیهایش را انجام میدادم. آقای پستچی با بستهای هفتهنامه هر هفته زنگ خانهمان را به صدا در میآورد. اوایل نمیدانستم کیست که هر هفته جلوی خانهمان حاضر میشود… بیشتر بخوانید: دخترک کتاب خوان
تابستان ۹۹ از دانشگاه فارغالتحصیل شدم. عادت نداشتم روزهایم بیبرنامه و خالی از هرگونه کار مفیدی بگذرد. پیادهروی و مطالعه کتاب و مقالههای مختلف بخش جداییناپذیر برنامههایم بود. اما میخواستم از روزهای جوانی بهره بیشتری ببرم. با تمام شدن دانشگاه و دریافت مدرکم زندگی را جدیتر… بیشتر بخوانید: قول دادن به سبک زهرا
دفتر و خودکارهایم را روی میز چیدم. به صندلی تکیه دادم. گردنم را چپ و راست کردم و آماده نوشتن شدم. قبل از اینکه وسیلههایم را آماده کنم صدها ایده در سرم رژه میرفت. همه را روی کاغذ نوشتم. اما درست از لحظهای که خواستم نوشتن… بیشتر بخوانید: خشکی قلم
بعد از پانزده سال وارد مغازهاش شدم. همان میوهفروشی قدیمی روبروی باشگاه یوگا را میگویم. همان مغازهای که پیرمردی خوشاخلاق صبحبهصبح در فلزیاش را باز میکند و تا ظهر با اشتیاق جعبههای سیاه را جابهجا میکندو عصرها با انرژی بیشتری میوههایش را میفروشد. قرار بود برای… بیشتر بخوانید: ترازوی دیجیتال
درست یادم نیست چند ساله بودم که با استیو جابز آشنا شدم. تصویرش را روی صفحه لپتاپ داییام دیده بودم و همیشه برایم سوال بود این مرد کیست که داییام آنقدر شیفتهاش است. چند روزی گذشت تا با جستجو فهمیدم همان استیو جابزی است که همه… بیشتر بخوانید: من و استیو دوست خوبم
دانشکدهمان تقریبن آخرین دانشکده دانشگاه بود. برای رسیدن به این کنج تحصیلی باید بعد از سردر دانشگاه، مسجد و ساختمانهای اداری رد میشدیم. وقتهایی که عجله داشتیم، مسیر یکجور عجیبی کش میآمد. اکثر اوقات چند نفری، با دوستانم، از پس این گذرگاه کسلکننده میگذشتیم. گاهی که… بیشتر بخوانید: بی تو مهتاب شبی
دبستانی که بودم، اکثرن آخر هفتهها، مهمون داشتیم. چهارشنبه بود و برای شام، عمهخانم و خانوادهش مهمونمون بودن. شاممون رو نصفهنیمه خورده بودیم که موبایل بابا زنگ خورد. بابا سربسته و فقط با جملههای کوتاه جواب میداد. اما از صدایی که از موبایل بیرون میاومد، میشد… بیشتر بخوانید: نیم وجب آن طرف تر، دیگر زهرایی وجود نداشت
از بچگی از ورزشهای گروهی و ورزشهایی که با توپ بودن، فراری بودم. حتی از ورزشهای انفرادی مثل دو هم خوشم نمیاومد. چون هربار که میدویدم به ۱۰۰متر نرسیده از پهلودرد و دلدرد پخش زمین میشدم. برای همین هروقت یکی از معلمها، با معلم ورزش صحبت… بیشتر بخوانید: زیر سن مجاز
اواخر خرداد ۱۴۰۲، تولد دوستم بود. عادت داشتم همیشه از روشهای جدید مندرآوردی برای سورپرایزش استفاده کنم. کافه رفتن و سورپرایز کردن جلوی خونه خیلی کلیشهای شده بود. میدونستم روزها میره گالری پدرش و بهش کمک میکنه. روز قبل از تولدش، برای این که مطمئن بشم… بیشتر بخوانید: باید اسمم قدم خیر می شد
دیشب، قبل از خواب، احساس کردم تموم بدنم داغ شده. آب خوردم و دست و صورتم رو شستم اما فایدهای نداشت که نداشت. میدونستم از اون شبهاست که قراره تا صبح چندین بار بیدار شم. از اونجایی که آخر شبها همیشه گرسنهام، نمیتونستم با معده خالی… بیشتر بخوانید: یک قوطی زردچوبه متحرک
دو هفتهای میشد که توی انتخاب کتاب حساستر شده بودم. هر روز سری به کتابخونهم میزدم و از بین ۶۰جلد کتاب نخونده، یکی رو بر میداشتم، چند صفحهای میخوندم و میگفتم:« ولش کن، باشه بعدن». دلم کتاب داستان یا روایت میخواست؛ اما نمیتونستم انتخاب درستی داشته… بیشتر بخوانید: پدر، عشق و پسر
اسفند ۹۹ بود. هشت ماهی میشد که فارغالتحصیل شده بودم و مدرک کارشناسیم رو گرفته بودم. توی این فاصله چند تا دوره مختلف طراحی سایت و تولید محتوا رفته بودم. نوبت ارشد خوندن بود. برای من که از همون بچگی میگفتم دانشگاه فقط تا کارشناسی، ارشد… بیشتر بخوانید: داستان یک قرار
دفترم روباز کردم و شروع کردم به نوشتن. دوتا جمله مینوشتم، لبخندی میزدم و میگفتم:« آفرین چه ایده خوبی، خودشه». به جمله سوم که میرسیدم همه رو خط میزدم. چون به نظرم موضوع خوبی نبود یا من نمیتونستم خوب بیانش کنم. میرفتم خط بعدی. اینبار سه… بیشتر بخوانید: موضوع بی موضوعی
باد داغ عراق میخورد توی صورتم. با هر سیلیای که میزد بهم یادآوری میکرد قدر سفری که داشتم رو اونطور که باید ندونستم. رسیده بودیم به آخرین شهر عراق و بعدش باید وارد مرز ایران میشدیم. نگاهم دائم به پشت سرم بود. باید برمیگشتم.هنوز جاهای زیادی… بیشتر بخوانید: جایی برای پرواز روح
ظهر نیمهابری فروردین بود که دختر عمهام، فاطمه، پیام داد:« زهرا سلام! نظرت چیه امروز بریم بیرون؟». فاطمه بازیگر تئاتر بود. برای همین کتابهای نمایشنامه که میخریدم، میدادم بهش بخونه. اون روز قرار گذاشتیم برم جلوی سالن تئاتر دنبالشو بعد بریم پارک. فرصت خوبی بود که… بیشتر بخوانید: یک بسته نمک ساده
زهرااااا، چرا اینقدر این کار ایراد داره؟ مگه نگفتم حتمن از این تیترها استفاده کن؟ به فلانی چرا پیام ندادی؟ به من چه گوشی فلانی خاموش بود، تو باید از زیر سنگم که شده پیداش میکردی! امروز کولر خرابه، پنکه هم نداریم، باید تحمل کنی، همینه… بیشتر بخوانید: ۵ راه برای ذلّه کردن کارمندان
خسته بودم. شلوغی جاده یک طرف، تا سمنان رفتن و بسته بودن مطب هم یک طرف. برای عوض شدن حال و هوام صدای ضبط ماشین رو کمی بیشتر کردم. علیرضا قربانی داشت میخوند:« ارغوانم آنجاست، ارغوانم تنهاست، ارغوانم دارد میگرید». با این که هوا خیلی گرم… بیشتر بخوانید: ارغوانم دارد می گرید
سال دوم دبستان که بودم، برای اولین بار مادر درس یک پسر یکسال از خودم بزرگتر شدم. این پسر، بچه یکی از اقوام بود و هرازگاهی میاومد که من باهاش ریاضی کار کنم. باهوش اما بیحوصله بود. دلش میخواست کارتون ببینه، فوتبال بازی کنه یا حتی… بیشتر بخوانید: مادر درس
سرفهای کرد و گردههای گچ رو از روی مقنعه مشکیش تکون داد. با انگشتهای اشاره و شستش فنجون سفید گلسرخی رو برداشت و مقداری آب نوشید. صداش رو صاف کرد و گفت:« خب بچهها! کتابهای بخوانیم رو بذارین روی میز. دیگه وقشته درس جدید رو شروع… بیشتر بخوانید: نماینده کلاس
چند ماهی میشد که ندیده بودمش. اولین جمعه خرداد بهش پیام دادم و براش نوشتم که اگه امتحان نداره یه روز همدیگه رو ببینیم. در جوابم گفت خوشحال شده از این که بهش پیام دادم، اما سرش شلوغه و بهنظرش خوبه که بعدن همدیگه رو ببینیم.… بیشتر بخوانید: زهرای پخته
ساعت تقریبن ۱۲:۴۰ یکی از روزهای مهر بود. همه ما دانشجوها خیلی آروم و منظم توی کلاس نشسته بودیم. عدهای مشغول گشتوگذار توی اینستاگرامشون بودن و عدهای داشتن تمرینهای عقب مونده رو حل میکردن. منم داشتم کتاب بچهها رو نگاه میکردم. از اونجایی که رشته دبیرستانم… بیشتر بخوانید: آدم امن زندگی یک دانشجوی نوپا
۴شنبه عصر بود که تصمیم گرفتیم بریم پارک. من، مامان، مامانبزرگ و دوقلوها. طبق مذاکرات مامان و مامانش، تصمیم بر این شد که من و مامان ساعت ۷ بریم ومامانبزرگ و دوقلوها ساعت ۶:۳۰. برای این که بهموقع به پارک برسیم، مسیر مرکز شهر رو انتخاب… بیشتر بخوانید: مادر هشت ساله