ظهر نیمهابری فروردین بود که دختر عمهام، فاطمه، پیام داد:« زهرا سلام! نظرت چیه امروز بریم بیرون؟». فاطمه بازیگر تئاتر بود. برای همین کتابهای نمایشنامه که میخریدم، میدادم بهش بخونه. اون روز قرار گذاشتیم برم جلوی سالن تئاتر دنبالشو بعد بریم پارک. فرصت خوبی بود که با هم در مورد کتابها گپ بزنیم و بعدش کتابهای قبلیم رو ازش بگیرم. قرارمون ساعت ۶ عصر بود.
بعد از ناهار، کتابهای شهر خرس و ما در برابر شما، از فردریک بکمن، رو گذاشتم روی میزم که براش ببرم. ساعت ۲ عصر بود و چشمهام تازه رفته بود روی هم که با صدای طوفان از جا پریدم. از بچگی همین بودم. هر موقع زوزه باد توی ساختمون میپیچید یا هوا از گردوخاک تیره میشد، تپش قلب میگرفتم. حتی قابلیت این رو داشتم که بزنم زیر گریه. چند باری به خودم گفتم قرار امروز رو کنسل کن. اما نمیتونستم، دلم طاقت نداد.
ساعت از ۵ عصر گذشته بود و هوا کمی آروم شده بود. مانتو و شال لیمویی رنگم رو اتو زدم و با خوشحالی آماده شدم. تپش قلبم هنوز آروم نشده بود که موبایلم زنگ خورد. حدس میزدم فاطمه باشه. اما اشتباه میکردم. صدای آشنایی از پشت گوشی گفت:« ماشینی که فلانجا پارک شده برای شماست؟»درحالیکه صورتم شبیه علامت شده بود و هر لحظه تپش قلبم شدیدتر،گفتم:« بله، چیزی شده؟» گفت:« متاسفانه شیشه عقب ماشین شکسته.» نفهمیدم چطوری حاضر شدم و خودم رو به ماشین رسوندم. صحنهای که میدیدم برام قابل درک نبود. شیشه عقب ماشین خورد شده بود و ریخته بود داخل. فقط به ذهنم رسید به فاطمه پیام بدم و عذرخواهی کنم و بگم بیرون رفتنمون کنسله. پیام رو ارسال کردم، چشمم خورد به دوربین مداربسته همسایه. با این که تا حالا باهاشون برخورد نداشتم و سختم بود، زنگشون رو زدم و بعد از توضیح دادن اتفاقی که افتاده بود، ازشون خواستم دوربین رو چک کنن.
دوربین فقط صحنه پرت شدن پمپ کولر آبی رو نشون میداد. پمپ توی یک جعبه پلاستیکی مشکی بوده و از طبقههایی غیر از طبقه اول و دوم پرت شده پایین. ماشین رو روشن کردم و داشتم میبردمش توی پارکینگ که از توی آینه وسط، چشمم افتاد به یک بسته کوچیک سفید رنگ. این بسته روی صندلی عقب افتاده بود، لابهلای شیشهها. همسایهها میگفتن چقدر به مواد مخدر شبیه هست. رنگم مثل گچ سفید شده بود. تا زنگ بزنم به پلیس، هزار و یک داستان از ذهنم گذشت. بعد از ۱۰ دقیقه پلیس رسید و بسته رو با خودش برد که روش تحقیق انجام بشه.
عکس ماشین رو توی گروه ساکنین مجتمع فرستادم که صاحب پمپ کولر پیدا بشه. اما چون بسته سفید توی عکس بود، هیچکس حاضر نشد مالکیت پمپ رو گردن بگیره. همینطور که عین مرغ پر کَنده اینطرف و اونطرف میرفتم و به سرنوشت بسته سفید فکر میکردم، رفتم بالا پشتبوم. میخواستم مثل هلی کَم (دوربین پرنده) صحنه رو توی ذهنم بازسازی کنم و حدس بزنم که پمپ و اون بسته منحوس میتونست برای کی باشه. ساختمون خلوتتر از همیشه بود. محض رضای خدا، یک نفر از همسایهها رو هم ندیدم که بپرسم ببینم پمپ برای اونا بوده یا نه.
دو سه روز از این قضیه گذشت. هر روز به خودم میگفتم زنگ بزنم ۱۱۰ و قضیه بسته رو پیگیری کنم ولی باز منصرف میشدم. شیشه ماشین تعویض شد و پمپ کولر رو گذاشتم توی پارکینگ ببینم کسی برش میداره یا نه. اما از جاش تکون نخورد که نخورد. از پلیس هم خبری نشد. اما بعد قضه رو برای آشناهامون که توی مراکز ترک اعتیاد، به عنوان مشاور، کار میکرد توضیح دادم و عکس بسته رو نشونش دادم. بنده خدا گفت:« مواد بوده!!!»
چند ماه بعد بدون این که آقای ساقی رو بشناسیم، از اون مجتمع رفتیم به یک مجتمع دیگه.
6 پاسخ به “یک بسته نمک ساده”
خیلی قشنگ مینویسی ک هر لحظه اش رو قشنگ میشه ت ذهن تصور کرد.انگار ی فیلم ک داره خونده میشه ..❤️❤️
مرسی کیمیا🤩چقدر خوشحالم از شنیدنش🤤
جوری نوشتی که خجالت میکشم بپرسم که آیا این اتفاق واقعیست؟ دختر تو نوشتههات چه راحتالحلقومه.
😂😂 صباااا. آره اتفاق افتاده دخترم. البته فروردین ۰۱ بود. راحتالحلقومها نوش جونت😋
حالا اون بسته چی بود؟ نمک بود یا مواد مخدر؟
پمپ کولر چرا پرت شده بود به نظرت عادیه؟
اخه پمپ کولر داخل کولره نمیشه که
لیلا جان چه خوب شد کامنت گذاشتی. اشکال نداره پاسخت رو توی آپدیت متن بدم؟
البته یه راهنمایی. مواد مخدر بوده ظاهرن