- که اعداد مهم اندتوسط زهرا ناظریهدبستانی بودم و تشنه گرفتن نمره بیست. شاگرد اول کلاسمان بودم و کسی پیدا نمیشد که در هیچ درسی نمرهای بیشتر از من بگیرد. به خودم افتخار میکردم. به اول بودن و نمرههای آنچنانیام. اگر کسی نوزده و هفتاد و پنج میگرفت ترس به جانم… بیشتر بخوانید: که اعداد مهم اند
- می شود برای واژه ها دلتنگ بودتوسط زهرا ناظریهتصمیم داشتم سالی پر از نوشتن را آغاز کنم. فکر میکردم ساعتها مینویسم و با واژههای جدید آشنا و غرق در دنیای کلمهها میشوم. زهی خیال باطل. هزار و یک عامل مختلف دست به دست هم دادند تا من را از مسیر نوشتن دور کنند.… بیشتر بخوانید: می شود برای واژه ها دلتنگ بود
- بالاخره شدتوسط زهرا ناظریهپایم را داخل آسانسور کافه میگذارم. نگاهی به خودم میاندازم. چشمهایم، لبهایم حتی ابروهایم میخندد. دخترکی درونم با آن لحن لوس و بچگانهاش میگوید:« دیدی؟ دیدی گفتم میتونی؟ دیدی شد؟ دیدی به استرسهاش میارزید؟» در دلم ذوق عجیبی موج میزند. با آرامش خاصی به پیشخوان… بیشتر بخوانید: بالاخره شد
- موسیقی،بهانه ای برای بهتر نوشتنتوسط زهرا ناظریهدرست یادم نمیآید چندساله بودم که اولین موسیقی را گوش دادم. آنزمان بزرگترها انواع موسیقی و آهنگ را در نوار و سیدیها ضبط میکردند و با ضبط صوتها کوچک صدایشان را پخش میکردند. کلاس اول که رفتم، دوست داشتم موقع جملهسازی یکی از نوارها برای… بیشتر بخوانید: موسیقی،بهانه ای برای بهتر نوشتن
- آدمی زاد به چه می اندیشد؟توسط زهرا ناظریهعادت دارم عصرها قبل از ساعت ۶ ورزشم را تمام کنم. شلوغیهای باشگاه آزارم میدهد. مدام باید دنبال وسیلههای مختلف بگردم یا از برخی از تمرینها صرف نظر کنم. شنبه، آنقدر حجم تمرینهایم زیاد بود که مجبور بودم تا ساعت ۷ عصر باشگاه باشم. همزمان… بیشتر بخوانید: آدمی زاد به چه می اندیشد؟
- آن روز که این نامه را می خوانیتوسط زهرا ناظریهاز اواخر دیماه ۱۴۰۲، تمام رفتارهایت را زیرنظر داشتم. میدانستم چیزی از درون باعث آشفتگیات میشد اما غرورت اجازه نمیداد در موردش روراست باشی. حتی با خودت! از دور تمام رفتارهایت را زیر نظر داشتم. میدانستم با آن همه آشفتگی، سر از کتابخانه در میآوری.… بیشتر بخوانید: آن روز که این نامه را می خوانی
- مرثیه ای برای کارشناسان محتواتوسط زهرا ناظریهرایانه شخصیام را روی میزم میگذارم و آن را روشن میکنم. مرورگر گوگل کروم را باز میکنم و به جستجوی پاسخی برای سؤالم میپردازم. «چرا به میز جلوی مبل عسلی میگویند؟» سوالی است که مادربزرگ شب گذشته از من پرسید. اولین سایت را باز میکنم.… بیشتر بخوانید: مرثیه ای برای کارشناسان محتوا
- میم عزیز سلامتوسط زهرا ناظریهدوست داشتم تمام حرفهایم را در قالب نامهای بیان کنم، بلکه چیزی سَرِ دلم نماند. البته که میدانم هیچوقت قرار نیست نامهام را بخوانی. احتمالن حتی نمیدانی من سایتی دارم که گاهی متنهای نوشتهشدهام را در آن بارگذاری میکنم. چشم برهم بزنیم یک میشود که… بیشتر بخوانید: میم عزیز سلام
- درس آموخته ای از جمعهتوسط زهرا ناظریهدرس آموخته ای از جمعه از همان روزهای اولی که مشغول به کار شدم هیچ تمایلی به کار کردن در روز جمعه نداشتم. همیشه ترجیح میدادم جمعهها را با خانواده سپری کنم؛ بیرون برویم، ناهار را دور هم میل کنیم، بازی کنیم و یا به… بیشتر بخوانید: درس آموخته ای از جمعه
- کت آبیتوسط زهرا ناظریهآن روز لباس آبی تیرهای را با کت آبیرنگت ست کرده بودی. شلوار دمپای آبی روشنت را که از داخل کمد در میآوردی، من از لای در به تو خیره شده بودم. چند باری شلوار را جلوی خودت نگهداشتی تا مطمئن شوی انتخاب درستی داشتهای.… بیشتر بخوانید: کت آبی
- در ستایش فهرست نویسیتوسط زهرا ناظریهآخرین جمعه آبان بود و مهمان داشتیم. به رسم همیشه، قبل از ورود مهمانها سری به کتابخانهام زدم. عادت داشتم قبل از آمدن هر مهمان، کتابهای داخل کتابخانه را مرتب کنم. یک طبقه مختص کتابهای حوزه کسبوکار، یک طبقه مختص رمانها، یک طبقه مختص کتابهای… بیشتر بخوانید: در ستایش فهرست نویسی
- واژه گمشدهتوسط زهرا ناظریه«خودشه. همون رشتهای که میتونست مناسب من باشه. بریم که بترکونیم». هر بار که در کلاسهای درس کارآفرینی حاضر میشدم چنین جملههایی را با خودم تکرار میکردم. به گمانم، میان ما بیستوخوردهای نفر دانشآموز کلاس ریاضی، خودم بهترین انتخاب رشته را داشتم. هر ترم برای… بیشتر بخوانید: واژه گمشده
- راهی بیابتوسط زهرا ناظریهنوشتن از کار هم گاهی برایم معضل بزرگی است. معضلی لاینحل و سرشار از رنج. داستان از روزی شروع شد که مدیرم پیامی ارسال کرد ونوشت:« زهرا، لازمه که یک جلسه خصوصی دو نفره داشته باشیم». برعکس، برنامه آن روزم به شدت پر بود اما… بیشتر بخوانید: راهی بیاب
- زندگی از زاویه ای دیگرتوسط زهرا ناظریهچشمهایم را ریز کرده بودم تا نور آفتاب اذیتم نکند. در همان حال به چپوراست نگاه میکردم که صدای تیزی مرا به خود آورد. صدای میز همسایه طبقه بالایی بود. پس کوچکشان روزی چند بار این میز فکسنی را اینور و آنور میکرد. لابد به… بیشتر بخوانید: زندگی از زاویه ای دیگر
- زندگی به مثابه درختتوسط زهرا ناظریهدرست یادم نمیآید اولین بار ترکیب درخت زندگی را کجا شنیدم. هر چه بود مدام تلاش میکردم بین درخت و زندگی ارتباطی برقرار کنم. بهمرور مشغلههای ذهنی جای جای ترکیب درخت زندگی را در ذهنم پر کردند. تمرین نویسندگی باعث شد دوباره به شباهتهای بین… بیشتر بخوانید: زندگی به مثابه درخت
- فرار کافی استتوسط زهرا ناظریهعادت داشت هر روز صبح، پس از بیدار شدن از خواب برایم پیامی ارسال کند. موضوع پیامهایش مهم نیست، مهم این است که با این کار احساس زنده بودن میکرد. چند روزی از پیامهایش خبری نبود. یا دیر پیام میداد یا اصلن پیام نمیداد. از… بیشتر بخوانید: فرار کافی است
- خانوده ای نوتوسط زهرا ناظریهدبستانی که بودم سریال ترانه مادری از تلویزیون پخش میشد. داستان دو برادر بود که با از دست دادن پدر و مادرشان هر یک در خانوادهای جدا بزرگ شده بودند. صدای عمه پسرها که میخواست قضیه برادر بودنشان را برایشان تعریف کند هنوز در گوشم… بیشتر بخوانید: خانوده ای نو
- معجزه تصویرسازیتوسط زهرا ناظریهترم ۳ کارشناسی، درس کارآفرینی داشتیم. استاد پرویزی برخلاف سایر استادهای کارآفرینی اعتقادی به مطالعه کتابهای خاص و امتحان دادن نداشت. دو جلسه اول کلاس به معرفی خودمان گذشت. باید در عرض ۲ الی ۳ دقیقه خودمان را به بچههای کلاس معرفی میکردیم. در جلسههای… بیشتر بخوانید: معجزه تصویرسازی
- یک جفت کفش سفیدتوسط زهرا ناظریهاز همان بچگی از آن دست انسانهای قانع بودم. به هر چند سال یک کولهپشتی و هر دو سه سال کفش قانع بودم. حتی دو سال یکبار مانتوی مدرسه میخرم. آن هم تنها درصورتیکه مانتو اندازهام نمیشد. حتی یک پالتو دارم که ده سالش است.… بیشتر بخوانید: یک جفت کفش سفید
- نامه ای به زهرای سالها بعدتوسط زهرا ناظریهعزیز من سلام نمیدانم روزی که این نامه را میخوانی چه حس و حالی داری. نمیدانم مشغول چه کاری هستی. اما بگذار از حال این روزهایم برایت بنویسم. قصد دارم بنویسم تا بدانی زهرایی که هستی حاصل زندگی در چه روز و شبهایی بود. دیشب… بیشتر بخوانید: نامه ای به زهرای سالها بعد
- شغل سوزاننده اما شیرینتوسط زهرا ناظریهکنار مربی بدنسازیام ایستاده بودم تا تمرینهای جدید را برایم توضیح دهد. در مورد وزنم صحبت میکردیم و این که باید مصرف مواد مغذیام را بیشتر کنم. دوست مربیام که سالها مربی ایروبیک بوده است رو کرد به مربی و گفت:« بهش بگو فقط همهچی… بیشتر بخوانید: شغل سوزاننده اما شیرین
- در ستایش هدیه دادنتوسط زهرا ناظریههمیشه دلم میخواهد هدیههای خاصی به دیگران بدهم. اولین و آخرین بار سال ۹۶ بود که چهرهای طراحی کردم. چهره دوستم را کشیدم و به مناسبت تولدش تابلویی جذاب بهاش هدیه دادم. دوستم به محض دیدن تصویرش خوشحال شد. اما هرگز ندیدم که نقاشی را… بیشتر بخوانید: در ستایش هدیه دادن
- چرا نامه مینویسم؟توسط زهرا ناظریهاول راهنمایی که بودم باید برای دوستمان نامهای مینوشتیم. نامهها را معلم جمعآوری میکرد و با صدای بلند میخواند. در نهایت رای میگرفتند و کسی که بهترین نامه را نوشته بود نمره مازاد دریافت میکرد.آن زمان نامه نوشتن را عملی مضحک میدانستم. آن هم برای… بیشتر بخوانید: چرا نامه مینویسم؟
- مقایسه، مانعی برای رشد فرزندانتوسط زهرا ناظریهعمه خانم معتقد است این روزها هیچچیز شبیه قدیم نیست. مدام نوجوانی خودش را با نوجوانی دخترش مقایسه میکند. میگوید:« زمان ما این ماسماسکها (تلفن همراه) مد نشده بودن. مجبور بودیم توی خونه به پدر و مادرمون کمک کنیم». دلش پر است. از این که… بیشتر بخوانید: مقایسه، مانعی برای رشد فرزندان
- دستورالعمل ارائه دادن در مصاحبه، قسمت دومتوسط زهرا ناظریههنگام نوشتن قسمت اول این پست، استرس بسیاری داشتم. هنگام ارائه مدام اسلایدها را بررسی میکردم که چیزی کم و کسر نباشد. جلسهمان در فضای گوگل میت بود. برای همین میتوانستم در فضای تلگرام با دوستم صحبت کنم. ارائهام به نصف رسیده بود که دوستم… بیشتر بخوانید: دستورالعمل ارائه دادن در مصاحبه، قسمت دوم
- سمّی به نام دوستیتوسط زهرا ناظریهدوستی دارم که هربار با پیامهایش سردردهای شدید میگیرم. اغراق نیست اگر بگویم بعد از چند پیام دلم میخواهد تلفن همراه را از پنجره پرت کنم بیرون و در افق محو شوم. از آن دست آدمهایی است که سوال میپرسد و راهنمایی میخواهد و سپس… بیشتر بخوانید: سمّی به نام دوستی
- اتاقی نوتوسط زهرا ناظریه«حالا دیگه وقتشه یه دستی سر و روی اتاق بکشیم». جملهای بود که چند روز پیش به خواهرم گفتم. نگاهی به من انداخت و کاملن جدی گفت:« خب! فکرشو از سرت بیرون کن. اصلن اتاق راه نداره. ولش کن. مگه چشه همینجوری؟». همانطور که خواهرممشغول… بیشتر بخوانید: اتاقی نو
- این بار سرچ کردن ممنوعتوسط زهرا ناظریهاز وقتی یادم میآید هربار بخشی از بدنم درد میگرفت سریع دست به جستجو میشدم. همیشه با علائم و دلایل مختلفی مواجه میشدم. گاهی که پشت یا کتفم درد میگرفت با جستجوی بسیار به این نتیجه میرسیدم که حتمن دچار بیماری قلبی شدهام. یادم است… بیشتر بخوانید: این بار سرچ کردن ممنوع
- همدلی، حلقه گمشده کارهاتوسط زهرا ناظریهبا خودم قرار گذاشته بودم ترجمههایم را تا جمعه تمام کنم. هربار چند فایل را ترجمه میکردم. اما درست روز چهارشنبه خبرهای بد پشت سر هم ردیف شدند؛ از بیماری یکی از عزیزان گرفته تا خرابی خودرو. هرکاری میکردم نمیتوانستم به کارهایم بپردازم. جمعه به… بیشتر بخوانید: همدلی، حلقه گمشده کارها
- لحظه آخرتوسط زهرا ناظریهسفره صبحانه فرصتی مناسب برای گفتگوی اعضای خانوادهمان است. هر کس از خوابهایی که دیده یا کیفیت خوابش صحبت میکند. معمولن اولین نفری که از خواب بیدار میشود مسئول دم کردن چای و پدر مسئول خرید نان داغ است. امروز، برخلاف همیشه، من آخرین نفر… بیشتر بخوانید: لحظه آخر
- معجزه دل و جرات داشتنتوسط زهرا ناظریههجده ساله که شدم، بعد از کنکور، اولین قدمی که برداشتم ثبتنام در کلاسهای رانندگی بود. شوق راننده شدن از روزهای کودکی همرهم بود. کلاسهایمان یک ماه پس از ثبتنام شروع شد. زمان ما (۷سال پیش) شرکت درکلاسهای آییننامه الزامی بود.دو هفتهای طول کشید تا… بیشتر بخوانید: معجزه دل و جرات داشتن
- تماشاچی های سادهتوسط زهرا ناظریهمیخواستم ساعت ۴:۳۰ عصر باشگاه باشم. تصمیم داشتم طوری ورزش کنم که قبل از اذان مغرب خانه باشم، کمی استراحت کنم و سپس به کارهایم برسم. ظهر که پدر از راه رسید متوجه شدم خودرو را داخل پارکینگ گذاشته است. از بس پارکینگمان تنگ و… بیشتر بخوانید: تماشاچی های ساده
- در ستایش باشگاه رفتنتوسط زهرا ناظریه۹ مهر، یکسال از باشگاه رفتنم گذشت. روزهای اول هیچکدام از دوستانم باور نمیکردند زهرا به باشگاه برود. همیشه نسبت به ورزشهایی غیر از دوومیدانی و دارت گارد داشتم. دست خودم نبود. مربیهای بدمینتونم خوب نبودند و بارها هنگام والیبال دچار سانحه شده بودم. با… بیشتر بخوانید: در ستایش باشگاه رفتن
- نامه ای به زهرای سال ها بعدتوسط زهرا ناظریهمیدانی جانم، قصد نداشتم این متن را خطاب به تو بنویسم. همیشه به این فکر میکردم که حالاحالاها فرصت دارم برایت چیزی بنویسم؛ شعری، نامهای، داستان کوتاهی یا هرچیزی که میشود با کلمهها وصفش کرد. روزهای عجیبی را پشتسر میگذارم. هر ثانیه از این روزها… بیشتر بخوانید: نامه ای به زهرای سال ها بعد
- ناامیدی، سمّ مهلکتوسط زهرا ناظریهاز زمانی که از محل کار قبلیام خداحافظی کردم تا پیدا کرد محل کار جدید دو سه ماهی طول کشید. در این مدت بارها رزومه فرستادم، با افراد مختلف صحبت کردم. اما نمیشد که نمیشد. انگار بخت یافتن شغل جدید را با چسب دوقلو بسته… بیشتر بخوانید: ناامیدی، سمّ مهلک
- بعد از منتوسط زهرا ناظریه«ای وای. به اون دست نزن. تو رو خدا سراغ کشوی میزم نرو. به اون دفتر اصلن نزدیک نشو. چرا پوشههای لپتاپم رو باز میکنی؟ وای یادم رفته کاغذ زیر تشک تخت رو بردارم». به تمام نقاط خانه اشراف دارم. هر بار یکی سراغ وسایلم… بیشتر بخوانید: بعد از من
- راهنمای جامع انتخاب کتاب مناسبتوسط زهرا ناظریههربار که مطالعه کتابی به پایان میرسد، به کتابخانهام خیره میشوم. بیش از ۳۰ جلد کتاب خواندهنشده دارم. گاهیموفق به انتخاب کتاب دلخواهم میشوم و گاهی هم هیچ یک از کتابها چنگی به دلم نمیزند. به لطف نرمافزارهای جدید، میتوانم نسخه الکترونیکی کتابهایم را پیدا… بیشتر بخوانید: راهنمای جامع انتخاب کتاب مناسب
- گاو صندوقتوسط زهرا ناظریهخانه پدربزرگ چند اتاق بزرگ و یک اتاق کوچک داشت. اتاق کوچکشان کنج هال و درست کنار آشپزخانه بود.پنجرهای کوچک آن را به آشپزخانه وصل میکرد. جان میداد برای قایمباشک بازی کردن. رختخواب، قابلمههای بزرگ مهمانی، کلی جانماز و از همه مهمتر گاو صندوق پدربزرگ… بیشتر بخوانید: گاو صندوق
- ۷ درس از انیمیشن روح (Soul)توسط زهرا ناظریهاز همان کودکی علاقه خاصی به کشف دنیای پس از مرگ داشتم. هربار که کسی فوت میکرد، در حد شناخت خودم از آن فرد در ذهنم تجربههای جدیدی وی در دنیای دیگر را بررسی میکردم. اگر آن فرد در زندگیاش کارهای نیک انجام داده بود،… بیشتر بخوانید: ۷ درس از انیمیشن روح (Soul)
- روزهای زهرا، قسمت اولتوسط زهرا ناظریهآخرین جمعه شهریور ماه به مهمانی دعوت شده بودیم. قرار بود مهمانی در پارکی در مرکز شهر برگزار شود اما آخر تابستان بود و پارکها شلوغ. دوساعت مانده به شروع مهمانی صاحبخانه تماس گرفت و گفت:« سلام، شب بیاین خونهمون. همهچی محیّاست و چیزی با… بیشتر بخوانید: روزهای زهرا، قسمت اول
- یادگاری کروناتوسط زهرا ناظریهکرونا. اولین باری که اسمش را شنیدم چندان عین خیالم نبود. به خیالم این هم ویروسی بود که بعد از چند هفته مهمانی دست از سر مردم برمیداشت. اما ولکن نبود که نبود. هربار که تلویزیون را روشن میکردیم یا وارد شبکههای اجتماعی میشدیم، اخبار… بیشتر بخوانید: یادگاری کرونا
- پسر ماه نسا خانمتوسط زهرا ناظریهصدای موتورش تا داخل خانه پدربزرگ میآمد حتی اگر تمام در و پنجرهها بسته بودند. البته بیست سال پیش استفاده از این پنجرههای دوجداره آن هم در شهرستان چندان مرسوم نبود. از لحظهای که در حیاطشان را باز میکرد تا لحظهای که پایش به راهرو… بیشتر بخوانید: پسر ماه نسا خانم
- یک قاشق عشقتوسط زهرا ناظریهمهر ماه ۱۴۰۱بود که بالاخره تصمیم گرفتم ورزش کردن مداوم را شروع کنم. به اصرار دوستان و آشنایان بدنسازی را انتخاب کردم. از ورزشهای انفرادی و دستگاهی خوشم نمیآمد اما برای تناسب اندام و افزایش وزن لازم بود. اولین روزی که وارد باشگاه شدم، مربی… بیشتر بخوانید: یک قاشق عشق
- ناکاملی قهرمان واقعیتوسط زهرا ناظریهاز وقتی یادم میآید با کمالگرایی یا کاملگرایی درگیر بودم. کلاس اول دبستان بودم. امتحان نقاشی داشتیم. آن زمان یک هفته صبحها میرفتیم مدرسه و یک هفته عصرها. امتحان نقاشیمان برای روزی بود که تا ۴:۳۰ عصر مدرسه بودیم. ساعت ۳:۴۰ بود که معلم اعلام… بیشتر بخوانید: ناکاملی قهرمان واقعی
- آهسته و پیوستهتوسط زهرا ناظریهاولین باری که داستان لاکپشت و خرگوش را خواندم، شش ساله بودم. کتابی مستطیل شکل داشتم که مجموعه داستان بود. دوستی خاله خرسه و مسابقه لاکپشت و خرگوش از قشنگترین داستانهای کتابم بودند. تصویرهای هر داستان را خوب بهخاطر دارم. مخصوصن آن قسمت از داستان… بیشتر بخوانید: آهسته و پیوسته
- به وقت درس گرفتنتوسط زهرا ناظریهچند سالی است یاد گرفتهام در تمام موقعیتها از اتفاقات اطرافم درسی بگیرم و رد شوم. دست خودم نیست. نمیتوانم هیچ لحظهای را بدون درس گرفتن پشت سر بگذارم. نمونهاش تیر ماه همین امسال بود. باید برای کلاس زبانم داستان میخواندم. از آنجایی که مدام… بیشتر بخوانید: به وقت درس گرفتن
- چندپتانسیلی، واژهای آشناتوسط زهرا ناظریهشروع کارم در حوزه محتوا، با طراحی سایت بود. با نوشتن بلاگپست و داستانسرایی در اینستاگرام. هرازگاهی دلم میخواست شغلی جدید را امتحان کنم یا در دورهای جدید شرکت کنم. بعضی وقتها نگران خودم میشدم. از این شاخه به آن شاخه پریدن را دوست نداشتم.… بیشتر بخوانید: چندپتانسیلی، واژهای آشنا
- بیسکوییت نعلیتوسط زهرا ناظریهپدربزرگم سال ۹۳ منزل قدیمی خودش را فروخت و خانه ویلایی جدیدی خرید. با اینکه منزل قدیمیشان در یکی از خیابانهای مرکز شهر بود اما تا چند سال پیش گذرم به آن خیابان نمیافتاد. سال ۹۶ بود که شنیدم قرار شعبه جدید یکی از فروشگاههای… بیشتر بخوانید: بیسکوییت نعلی
- مزایای اخراج شدن از کلاس زبانتوسط زهرا ناظریهاز اسفند ۱۴۰۱ تا تیر ۱۴۰۲ کلاس زبان میرفتم. این بار با خودم عهد و شرط کرده بودم که زبان انگلیسی را نصفه و نیمه رها نکنم. سرخوش از تمام کردن دو ترم تحصیلی، ترم سوم را شروع کردم. هر دو ترم قبلی شاگر اول… بیشتر بخوانید: مزایای اخراج شدن از کلاس زبان
- فراموش کردم به او بگویم…توسط زهرا ناظریهاول ابتدایی بود. با مادرش به مدرسه رفت. مادرش او را به معلم سپرد و به خانه برگشت. اولین بار بود که در جمعی کاملن فریب احساس تنهایی نمیکرد. ساکت و آرام روی نمیکت مدرسه نشست. میتوانست مثل بقیه از دوری مادر گریه کند یا… بیشتر بخوانید: فراموش کردم به او بگویم…
- اولین خاطرهتوسط زهرا ناظریهمیز شماره ۲، میزز شمااااره ۲. خانم جوان صدایش را در سرش انداخته بود و فریاد میزد. سفارشهایمان را آماده کرد. اسمارتیز بود، شیر پاکتی و شاید چیپس سرکهای. من ۳ ساله بودم. مادرم دانشجوی دانشگاه دامغان بود و خوابگاه داشت. گاهی با مسئول خوابگاه… بیشتر بخوانید: اولین خاطره
- دوستی به چه قیمت؟توسط زهرا ناظریهدوستی دارم که هر روز زنگ میزند. زنگ هم نزند پیامهای طولانی میفرستد. آن هم پیامهای صوتی حداقل ۵ دقیقهای. از در و دیوار صحبت میکند. بیشتر در مورد چالشها و دغدغههایش میگوید. گاهی از من مشورت میخواهد، گاهی میخواهد یکطرفه به قاضی بروم و… بیشتر بخوانید: دوستی به چه قیمت؟
- لم داده روی صندوق عقبتوسط زهرا ناظریهقرار بود ساعت ۸ شب آخرین ۵شنبه مرداد ماه، در ویلای دوست پدربزرگ دور هم جمع شویم. تعداد متولدین مرداد ماه، در خانواده مادریام به چهار نفر میرسید. میخواستیم به بهانه تولدها، دور هم جمع شویم و شام و کیک و چای بخوریم. جادهای که… بیشتر بخوانید: لم داده روی صندوق عقب
- زباله های نامرئیتوسط زهرا ناظریهعادت داشتیم یکی از وعدههای غذایی آخر هفته را در منزل پدربزرگ و مادربزرگ سپری کنیم. دستپخت بینظیر خانم جان (مادربزرگم) مخصوصن تهچینهایش بینظیر بود. صبحبهصبح، کله سحر، خانم جان ناهارش را میپخت. اگر برای شام مهمانش بودیم، از ظهر غذایش را دم میکرد. منزل… بیشتر بخوانید: زباله های نامرئی
- به نام خدا، من خاله ریزه هستمتوسط زهرا ناظریهاگر اشتباه نکنم بیستم و پنجم دی ماه بود. ساعت ۸ صبح امتحان حسابداری داشتیم. قرار بود در مسیر دانشگاه، دنبال دوستانم بروم. تنهایی تا دانشگاه رفتن، آن هم با خودرو شخصی، از گلویم پایین نمیرفت. مثل همیشه قبل از ساعت ۶ صبح بیدار شدم.… بیشتر بخوانید: به نام خدا، من خاله ریزه هستم
- زندگی در برج پیزاتوسط زهرا ناظریهبنده خدا آپارتمانش کج شده. میگویند مقصر اداره آب و فاضلاب است. حالا با این همه خانه فروش نرفته چه کار کند؟ همه اینها جملههایی بودند که اواسط دهه نود مردم گرمسار با یکدیگر رد و بدل میکردند. آپارتمان نوساز و ۱۲ واحدی آقای میم… بیشتر بخوانید: زندگی در برج پیزا
- دخترک کتاب خوانتوسط زهرا ناظریهاولین باری که کتاب خواندم را خوب بهخاطر دارم. پنج ساله بودم. هفتهنامه دوست خردسال را میخواندم و بازیهایش را انجام میدادم. آقای پستچی با بستهای هفتهنامه هر هفته زنگ خانهمان را به صدا در میآورد. اوایل نمیدانستم کیست که هر هفته جلوی خانهمان حاضر… بیشتر بخوانید: دخترک کتاب خوان
- قول دادن به سبک زهراتوسط زهرا ناظریهتابستان ۹۹ از دانشگاه فارغالتحصیل شدم. عادت نداشتم روزهایم بیبرنامه و خالی از هرگونه کار مفیدی بگذرد. پیادهروی و مطالعه کتاب و مقالههای مختلف بخش جداییناپذیر برنامههایم بود. اما میخواستم از روزهای جوانی بهره بیشتری ببرم. با تمام شدن دانشگاه و دریافت مدرکم زندگی را… بیشتر بخوانید: قول دادن به سبک زهرا
- خشکی قلمتوسط زهرا ناظریهدفتر و خودکارهایم را روی میز چیدم. به صندلی تکیه دادم. گردنم را چپ و راست کردم و آماده نوشتن شدم. قبل از اینکه وسیلههایم را آماده کنم صدها ایده در سرم رژه میرفت. همه را روی کاغذ نوشتم. اما درست از لحظهای که خواستم… بیشتر بخوانید: خشکی قلم
- ترازوی دیجیتالتوسط زهرا ناظریهبعد از پانزده سال وارد مغازهاش شدم. همان میوهفروشی قدیمی روبروی باشگاه یوگا را میگویم. همان مغازهای که پیرمردی خوشاخلاق صبحبهصبح در فلزیاش را باز میکند و تا ظهر با اشتیاق جعبههای سیاه را جابهجا میکندو عصرها با انرژی بیشتری میوههایش را میفروشد. قرار بود… بیشتر بخوانید: ترازوی دیجیتال
- بی تو مهتاب شبیتوسط زهرا ناظریهدانشکدهمان تقریبن آخرین دانشکده دانشگاه بود. برای رسیدن به این کنج تحصیلی باید بعد از سردر دانشگاه، مسجد و ساختمانهای اداری رد میشدیم. وقتهایی که عجله داشتیم، مسیر یکجور عجیبی کش میآمد. اکثر اوقات چند نفری، با دوستانم، از پس این گذرگاه کسلکننده میگذشتیم. گاهی… بیشتر بخوانید: بی تو مهتاب شبی
- نیم وجب آن طرف تر، دیگر زهرایی وجود نداشتتوسط زهرا ناظریهدبستانی که بودم، اکثرن آخر هفتهها، مهمون داشتیم. چهارشنبه بود و برای شام، عمهخانم و خانوادهش مهمونمون بودن. شاممون رو نصفهنیمه خورده بودیم که موبایل بابا زنگ خورد. بابا سربسته و فقط با جملههای کوتاه جواب میداد. اما از صدایی که از موبایل بیرون میاومد،… بیشتر بخوانید: نیم وجب آن طرف تر، دیگر زهرایی وجود نداشت
- زیر سن مجازتوسط زهرا ناظریهاز بچگی از ورزشهای گروهی و ورزشهایی که با توپ بودن، فراری بودم. حتی از ورزشهای انفرادی مثل دو هم خوشم نمیاومد. چون هربار که میدویدم به ۱۰۰متر نرسیده از پهلودرد و دلدرد پخش زمین میشدم. برای همین هروقت یکی از معلمها، با معلم ورزش… بیشتر بخوانید: زیر سن مجاز
- باید اسمم قدم خیر می شدتوسط زهرا ناظریهاواخر خرداد ۱۴۰۲، تولد دوستم بود. عادت داشتم همیشه از روشهای جدید مندرآوردی برای سورپرایزش استفاده کنم. کافه رفتن و سورپرایز کردن جلوی خونه خیلی کلیشهای شده بود. میدونستم روزها میره گالری پدرش و بهش کمک میکنه. روز قبل از تولدش، برای این که مطمئن… بیشتر بخوانید: باید اسمم قدم خیر می شد
- یک قوطی زردچوبه متحرکتوسط زهرا ناظریهدیشب، قبل از خواب، احساس کردم تموم بدنم داغ شده. آب خوردم و دست و صورتم رو شستم اما فایدهای نداشت که نداشت. میدونستم از اون شبهاست که قراره تا صبح چندین بار بیدار شم. از اونجایی که آخر شبها همیشه گرسنهام، نمیتونستم با معده… بیشتر بخوانید: یک قوطی زردچوبه متحرک
- داستان یک قرارتوسط زهرا ناظریهاسفند ۹۹ بود. هشت ماهی میشد که فارغالتحصیل شده بودم و مدرک کارشناسیم رو گرفته بودم. توی این فاصله چند تا دوره مختلف طراحی سایت و تولید محتوا رفته بودم. نوبت ارشد خوندن بود. برای من که از همون بچگی میگفتم دانشگاه فقط تا کارشناسی،… بیشتر بخوانید: داستان یک قرار
- موضوع بی موضوعیتوسط زهرا ناظریهدفترم روباز کردم و شروع کردم به نوشتن. دوتا جمله مینوشتم، لبخندی میزدم و میگفتم:« آفرین چه ایده خوبی، خودشه». به جمله سوم که میرسیدم همه رو خط میزدم. چون به نظرم موضوع خوبی نبود یا من نمیتونستم خوب بیانش کنم. میرفتم خط بعدی. اینبار… بیشتر بخوانید: موضوع بی موضوعی
- جایی برای پرواز روحتوسط زهرا ناظریهباد داغ عراق میخورد توی صورتم. با هر سیلیای که میزد بهم یادآوری میکرد قدر سفری که داشتم رو اونطور که باید ندونستم. رسیده بودیم به آخرین شهر عراق و بعدش باید وارد مرز ایران میشدیم. نگاهم دائم به پشت سرم بود. باید برمیگشتم.هنوز جاهای… بیشتر بخوانید: جایی برای پرواز روح
- یک بسته نمک سادهتوسط زهرا ناظریهظهر نیمهابری فروردین بود که دختر عمهام، فاطمه، پیام داد:« زهرا سلام! نظرت چیه امروز بریم بیرون؟». فاطمه بازیگر تئاتر بود. برای همین کتابهای نمایشنامه که میخریدم، میدادم بهش بخونه. اون روز قرار گذاشتیم برم جلوی سالن تئاتر دنبالشو بعد بریم پارک. فرصت خوبی بود… بیشتر بخوانید: یک بسته نمک ساده
- ارغوانم دارد می گریدتوسط زهرا ناظریهخسته بودم. شلوغی جاده یک طرف، تا سمنان رفتن و بسته بودن مطب هم یک طرف. برای عوض شدن حال و هوام صدای ضبط ماشین رو کمی بیشتر کردم. علیرضا قربانی داشت میخوند:« ارغوانم آنجاست، ارغوانم تنهاست، ارغوانم دارد میگرید». با این که هوا خیلی… بیشتر بخوانید: ارغوانم دارد می گرید
- مادر درستوسط زهرا ناظریهسال دوم دبستان که بودم، برای اولین بار مادر درس یک پسر یکسال از خودم بزرگتر شدم. این پسر، بچه یکی از اقوام بود و هرازگاهی میاومد که من باهاش ریاضی کار کنم. باهوش اما بیحوصله بود. دلش میخواست کارتون ببینه، فوتبال بازی کنه یا… بیشتر بخوانید: مادر درس
- نماینده کلاستوسط زهرا ناظریهسرفهای کرد و گردههای گچ رو از روی مقنعه مشکیش تکون داد. با انگشتهای اشاره و شستش فنجون سفید گلسرخی رو برداشت و مقداری آب نوشید. صداش رو صاف کرد و گفت:« خب بچهها! کتابهای بخوانیم رو بذارین روی میز. دیگه وقشته درس جدید رو… بیشتر بخوانید: نماینده کلاس
- زهرای پختهتوسط زهرا ناظریهچند ماهی میشد که ندیده بودمش. اولین جمعه خرداد بهش پیام دادم و براش نوشتم که اگه امتحان نداره یه روز همدیگه رو ببینیم. در جوابم گفت خوشحال شده از این که بهش پیام دادم، اما سرش شلوغه و بهنظرش خوبه که بعدن همدیگه رو… بیشتر بخوانید: زهرای پخته
- آدم امن زندگی یک دانشجوی نوپاتوسط زهرا ناظریهساعت تقریبن ۱۲:۴۰ یکی از روزهای مهر بود. همه ما دانشجوها خیلی آروم و منظم توی کلاس نشسته بودیم. عدهای مشغول گشتوگذار توی اینستاگرامشون بودن و عدهای داشتن تمرینهای عقب مونده رو حل میکردن. منم داشتم کتاب بچهها رو نگاه میکردم. از اونجایی که رشته… بیشتر بخوانید: آدم امن زندگی یک دانشجوی نوپا
- مادر هشت سالهتوسط زهرا ناظریه۴شنبه عصر بود که تصمیم گرفتیم بریم پارک. من، مامان، مامانبزرگ و دوقلوها. طبق مذاکرات مامان و مامانش، تصمیم بر این شد که من و مامان ساعت ۷ بریم ومامانبزرگ و دوقلوها ساعت ۶:۳۰. برای این که بهموقع به پارک برسیم، مسیر مرکز شهر رو… بیشتر بخوانید: مادر هشت ساله