تماشاچی‌ های ساده


می‌خواستم ساعت ۴:۳۰ عصر باشگاه باشم. تصمیم داشتم طوری ورزش کنم که قبل از اذان مغرب خانه باشم، کمی استراحت کنم و سپس به کارهایم برسم. ظهر که پدر از راه رسید متوجه شدم خودرو را داخل پارکینگ گذاشته است. از بس پارکینگ‌مان تنگ و ترش است از بیرون آوردن خودرو فراری‌ام. بین خودمان باشد، همین چند روز پیش همسایه جدیدمان به خودروی ما زده و به مدیر ساختمان اعلام کرده که فلانی‌ها به خودرویم زده‌اند و باید خسارت دهند. زیبا نیست؟ خودرویش را طوری پارک می‌کند که تحت هیچ شرایطی امکان برخورد جسم دیگری با آن وجود ندارد. به قول مادربزرگم:« دست پیش گرفتن پس نیوفتن ماشالا». برای همین است حوصله حاشیه ندارم و ترجیح می‌دهم خودرو را همان جلوی در، کنار خیابان پارک کنم؛ رها و بی‌دغدغه.

دیروز مجبور بودم قدمی جدید بردارم. خودم باید خودرو را از پارکینگ در می‌آوردم. این دستور از سمت پدر صادرشده بود تا همان اندک ترسی که دارم بریزد. مقاومت فایده‌ای نداشت. یا باید این کار را انجام می‌دادم یا مجبور بودم اسنپ بگیرم. داشتم با پدر مذاکره می‌کردم که تلفنش زنگ خورد:« الو آقای فلانی. مغازه نیستین؟ من پشت درم. خرید دارم». چشم‌هایم از خوشحالی برق می‌زد. خدا را شکر نجات یافته بودم. حالا می‌توانستم پدر را برسانم و خودم به باشگاه بروم.

به پارکینگ که رسیدیم پدر گفت:«بیا! تو بشین من بهت فرمون می‌دم. خیالمون راحت می‌شه اینجوری. از این به بعد خودت ماشین رو بیار داخل پارکینگ و ببر بیرون». فرصتی برای مخالفت نداشتم. نشستم و با چند حرکت کوتاه خودرو از پارک درآمد. از آب خوردن هم آسان‌تر بود. دکمه کنترل را زدم. اما در باز نمی‌شد. همیشه از درهای برقی متنفر بودم. این باز نشدن حجم تنفرم را چند برابر می‌کرد. پدر پیاده شد. چند باری دکمه کنترل را فشار داد. به هیچ صراطی مستقیم نبود. دیده بودم که درهای برقی چشمی دارند و اگر جلویش بایستی مانع از بسته شدن در می‌شود. اما این کار هم فایده نداشت. کم مانده بود زور درِ درحال بسته شدن به خودرو بچربد و آسیبی جدی به خودرو وارد شود که خدا را شکر در باز شد.

از پارکینگ که بیرون آمدیم پنج شش نفری به ما خیره شده بودند. مشخص بود که از دقایقی قبل آن‌جا هستند. حتی مدیر تیپاکس و کارمندانش هم جلوی دفترشان ایستاده بود. دفترشان دقیقن روبروی در پارکینگ‌مان است. فکر نمی‌کردم آدم‌ها برای دیدن نبرد یک خوردو و در برقی هم زمان بگذارند. می‌خواستم بهشان بگویم:« زندگی همین لحظه‌هاست‌ها. قدرشونو بدونین. اینقدرم سرتون توی زندگی بقیه نباشه».


6 پاسخ به “تماشاچی‌ های ساده”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *