اسفند ۹۹ بود. هشت ماهی میشد که فارغالتحصیل شده بودم و مدرک کارشناسیم رو گرفته بودم. توی این فاصله چند تا دوره مختلف طراحی سایت و تولید محتوا رفته بودم. نوبت ارشد خوندن بود. برای من که از همون بچگی میگفتم دانشگاه فقط تا کارشناسی، ارشد خوندن تصمیم سختی بود. اما همون اسفندماه نظرم عوض شد. با اینکه تصمیمم خیلی جدی نبود پیام دادم به دوستم و ازش خواستم جزوه درس اقتصاد خودش رو برام بیاره. قرار شد ۴ شنبه همون هفته همدیگه رو توی یکی از پارکهای بزرگ شهر ببینیم.
بعد از دو سال همدیگه رو میدیدیم. حرفها داشتیم برای زدن از حرف زدن درباره دوستهای مشترک مون گرفته تا حرف زدن درباره دانشگاه و چالشهایی که داشتیم. هوای بهاری پارک باعث شده بود که موقع قدم زدن و حرف زدن گذر زمان رو حس نکنیم. یک ساعت و نیم از حرف زدنمون گذشته بود که به پیشنهاد دوستم رفتیم کافه محبوبش.
فاصله کافه تا پارک ۵ دقیقه بود و خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم رسیدیم. کافه طبقه دوم یکی از مغازههای لباسفروشی بود و فضای نسبتان تاریکی داشت. اولش با تعجب به همهچیز نگاه میکردم. برای منی که بعد از چند سال زندگی کردن توی سمنان، برگشته بودم گرمسار، همهچیز تازگی خاصی داشت. میز کنار پنجره رو انتخاب کردیم. از پنجره میشد میدون اصلی شهر رو با شلوغی دم عیدش کامل دید.
همینطور که منوی کافه رو ورق میزدم با دقت به اطرافم نگاه میکردم. تا سفارشمون آماده بشه با دوستم درباره کار و دغدغههامون حرف میزدیم. بهش گفتم:«کاش این کافه هم مثل کافههای تهران و شهرهای دیگه یکم به خودش برسه. مثلاً میتونه توی اینستاگرام فعالیت کنه و بیشتر شناخته بشه» و از اینجور صحبت ها. سفارشمون دهدقیقهای اماده شد.
موقع حساب کردنش از اونجایی که دوستم با مسئول کافه آشنا بود، نظرهای من رو بهشون انتقال داد. آقای مدیر با دقت به حرفهای دوستم گوش میداد و از نظراتم استقبال میکرد. لپام گل انداخته بود. از اینکه کسی انقدر دقیق به نظراتم گوشداده بود، حس خوبی داشتم. بعدازاینکه کارت کشیدیم ،آقای گفت :« خانم ناظریه شما تولید محتوا انجام میدین؟ راستش ما به فکر جذب فردی هستیم که بتونه کارهای این مدلی رو برامون انجام بده». شوکه شده بودم. با لبخند گفتم:«بله». همون روز قرارشد صحبت کنیم برای بستن قرارداد. سه روز بعدش من دعوت شدم کافه. قرارداد بسته شد و اولین همکاری محتوایی من با یک کافه، شروع شد.
گاهی یک قرار ساده میتونه تجربههای جدیدی برامون رقم بزنه. راستی بعد از بستن قرارداد برای خودم یک رز آبی خریدم.
2 پاسخ به “داستان یک قرار”
خاطرهی دلچسبی بود👏🏻🌹
فضا سازیهایی که انجام میدید رو دوست دارم. و پایان داستان، دلچسب بود. درود بر شما🌹🌹