لم داده روی صندوق عقب


قرار بود ساعت ۸ شب آخرین ۵شنبه مرداد ماه، در ویلای دوست پدربزرگ دور هم جمع شویم. تعداد متولدین مرداد ماه، در خانواده مادری‌ام به چهار نفر می‌رسید. می‌خواستیم به بهانه تولدها، دور هم جمع شویم و شام و کیک و چای بخوریم.

جاده‌ای که باید برای رسیدن به ویلا از آن می‌گذشتم پر از چاله و قلوه‌سنگ‌های درشت بود. برای منی که عادت داشتم با سرعت رانندگی کنم، رانندگی با این سرعت پایین کلافه‌کننده بود. از دیر و آخرین نفر رسیدن به جمع‌ها متنفر بودم. پایم را روی پدال گاز فشار دادم. در طول روز بارها از این جاده گذشته بودم و همه جایش را مثل کف دست می‌شناختم.

ساعت ۷:۳۰ بود که به ورودی محوطه ویلا رسیدم. از مسیری که دور تا دورش درختان زیتون و انگور و انجیر کاشته بودند، عبور کردم. در حیاط باز بود. با خودرو داخل رفتم و کنار استخر پارک کردم. کمی آن‌طرف‌تر درهای خودروی دخترخاله‌ام باز بود. بادی که می‌وزید عطر برگ درخت‌ها را در هوا پخش می‌کرد. کمی آن‌طرف‌تر، پشت استخر، بزرگ‌ترها دور آتش جمع شده بودند. صدای مسیح و آرش، خواننده‌های پاپ، در محوطه پیچیده بود:«توی شومینه پره هیزم آلاچیق که بالاشیم…».

دخترخاله‌ام روی صندوق عقب خودرویش دراز کشیده بود و دست‌هایش را درهم قلاب کرده و زیر سرش گذاشته بود. خیره شده بود به ماه و ستاره‌های پرنوری که به تصویر خودشان در آب زلال استخر چشمک می‌زدند. اولش می‌خواستم از دور صدایش کنم، اما دلم نیامد بترسانمش. آرام ستمش رفتم. من را که دید از جا پرید و بدو بدو سمتم آمد.

دست راستم را میان دستان ظریفش گرفت و گفت:« منتظرت بودم دختر. هرچی گفتم با ما بیا که نیومدی. حالا بیابیا که کلی حرف دارم باهات». همان‌طور که دستم در دستش بود، من را می‌کشید و با خودش سمت پله‌ها می‌برد. گفتم:« ماشینت رو روشن گذاشتی. درهاشمکه بازه بچه». بچه، واژه‌ای است که گاهی برای افراد صمیمی زندگی‌ام استفاده می‌کنم. گفت:« ولش کن بابا. بقیه حواسشون هست. کِی تاحالا منتظر بیای باهات حرف بزنم.». انگار می‌دانست چه ساعتی از راه می‌رسم. بطری آب میوه و پای سیب‌هایی که دایی جان خریده بود را از قبل آماده کرده بود.

به طبقه دوم که رسیدیم، هوا دیگر تاریک شده بود. به همان لامپ کم‌سو قانع شدیم. روی صندلی‌هایی که از تنه درخت نخل ساخته دشه بود، نشستیم. سفت بود اما حس زندگی داشت. شروع به صحبت کردن، کرد. از دغدغه‌ این روزهایش گفت، از چالش‌های کاری‌ای که هر روز سرراهش سبز می‌شوند. دختر بلندپروازی بود. می‌خواست بگویم:« نه، این آرزو اصلن مال تو نیست بچه. عمرن اگه بهش برسی. بیخیالش. نباید اصلن پا بذاری توی این راه». اما گفتم:« مگه می‌شه از پسش برنیای؟ تو توی فلان موقعیت و بهمان شرایط موفق شدی، الانم می‌شی».

مناز آن دسته آدم‌هایی هستم که معتقدم یا آرزویی به دلمان نمی‌افتد یا اگر بیوفتد باید برای رسیدن به آن تلاش کنیم. برای خودم و خودش آب‌میوه ریخت و گفت:« یعنی تو می‌گی می‌شه؟ آخه اگه این همه زمان بذارم و نشه چی؟» گفتم:« حتی اگه نشه، حداقل دلت نمی‌سوزه. پس‌فردا به خودت می‌گی تمام تلاشم رو کردم نشد». با آخرین جمله‌ام، چشم‌هایش می‌خندید. وقتی از پله پایین رفتیم، بقیه با نگاهی کاملن جدی گفتند:« معلوم هست شما دوتا کجایین؟». پدربزرگم صفحه تلفن همراهش را روشن کرد و گفت:« ساعت رو ببینین. ده شده. اینقدر گرم صحبت بودین که یادتون رفت قرار بوده ساعت ۹:۳۰ جشن بگیریم…».


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *