فراموش کردم به او بگویم…


اول ابتدایی بود. با مادرش به مدرسه رفت. مادرش او را به معلم سپرد و به خانه برگشت. اولین بار بود که در جمعی کاملن فریب احساس تنهایی نمی‌کرد. ساکت و آرام روی نمیکت مدرسه نشست. می‌توانست مثل بقیه از دوری مادر گریه کند یا می‌توانست اصرار کند مادرش در مدرسه بماند. اما به خودش گفت:« قوی باش. تو برای مدرسه اومدن خیلی شوق داشتی». کلاس که تمام شد، گوشه حیاط ایستاد تا مادرش بیاید. فراموش کردم به او بگویم:« بهت افتخار می‌کنم. یه روزی نتیجه این صبوری رو می‌بینی».

کلاس سوم دبستان بود. قرار بود کادوی تولدش را خودش انتخاب کند. بعد از مدرسه همراه پدر و مادر به خرید رفت. یک عروسک، یک ساعت مچی و یک‌ سی‌دی انیمیشن. با هم به خانه پدربزرگش رفتند. سی‌دی را همان جا دید و ساعت را هم روی مچ ظریفش بست. عصر، عروسکش را بغل کرد و دیدن عمه کوچکش رفت. بین راه هرکس عروسک را می‌دید فکر می‌کرد او بچه واقعی بغل کرده است. فراموش کردم به او بگویم:« مادری کردن انگا توی ذاتته دختر. واقعن لذت می‌برم از دیدن احساست».

کلاس پنجم دبستان بود. آن زمان برای رفتن به مدارس نمونه دولتی، رقابت سختی میان دانش‌آموزان دبستانی بود. همه‌جوره تلاش می‌کرد. از یک کلاس ۳۶ نفره تنها او بود که در آزمون‌های ورودی مدرسه نمونه قبول شد. با شنیدن خبر قبولی اشک شوق در چشمانش حلقه زد. منتظر بود از مدرسه‌اش، برای تقدیر و تشکر، تماس بگیرند. اما خبری نشد که نشد. فراموش کردم به او بگویم:« تو تلاشت رو کردی. بیخیال بقیه. مهم اینه که یک قدم جدید و سخت برداشتی».

کلاس اول راهنمایی بود. روزهای اول معلم‌ها برای آشنایی بیشتر با دانش‌آموزان سوال‌های مختلفی می‌پرسیدند. از اسم و شغل پدر گرفته تا میزان تحصیلات مادر. پدرش شغل آزاد داشت و بیشتر بچه‌ها پدرانشان کارمند بودند. معلم‌ها احترام کمتری برایش قائل بودند. غصه می‌خورد و حرفی نمی‌زد. به خودش و بقیه که نگاه می‌کرد، متوجه می‌شد در همه چیز، یک سر و گردن از بقیه بالاتر است. لباس‌هایش همیشه اتو کشیده بودند، دفتر و کتاب‌هایش مرتب بودنددو تغذیه‌اش همیشه اصولی و کامل بود. فراموش کردم به او بگویم:« دختر جون، بیخیال عنوان شغلی و وضع مالی مردم. به شخصیت آدم‌ها باید احترام بذاری. بابت داشتن چنین خانواده‌ای خدا رو شاکر باش».

کلاس دوم راهنمایی بود. امتحان ریاضی سختی داشتند. با تمام توان درس خواند. نمره‌ها که آمد یک نفر ۲۰ شده بود و یک نفر ۱۹.۷۵ و بقیه کلاس کمتر از ۱۹. معلم برگه‌ها را که داد، گفت:« برای زهرا دست بزنین. ۲۰ شده». تنها بیست کلاس بود. خودش هم باورش نمی‌کرد. فراموش کردم به او بگویم:« برای نتیجه گرفتن از تلاش‌هات بهت افتخار می‌کنم. دیدی رسیدن به خواسته‌هات سخت نیست؟»

کلاس دوم دبیرستان بود. هیچ علاقه‌ای به درس خواندن نداشت. دلش می‌خواست دنیای جدیدی را کشف کند. درس نمی‌خواند اما کتاب‌های متفرقه چرا. نمره‌هایش متوسط بود. اما دوست صمیمی‌اش جزو شاگردان برترکلاس بود. بقیه، مدام آن دو را با یکدیگر مقایسه می‌کردند. ناراحت می‌شد اما به روی خودش نمی‌آورد. فراموش کردم به او بگویم:« تو راه خودت رو برو. مطمئنم نتیجه می‌گیری».

برای کنکور تغییر رشته داد.با دیپلم ریاضی در آزمون گروه تجربی شرکت کرد. می‌دانست باید یک سال بیشتر پشت کنکور بنشیند تا در یک رشته خاص قبول شود. جواب کنکور آمد. با دیدن رتبه‌اش نه خشوحال شد نه ناراحت. انتخاب رشته کرد. جواب انتخاب رشته آمد. مدیریت کسب‌وکار دانشگاه سمنان قبول شده بود. همه می‌گفتند رشته خوبی است. تا این‌که یک روز با دوستش پیش مشاور کنکور رفتند. مشاور با شنیدن جواب انتخاب رشته‌هایشان، مسخره‌اش کرد و گفت:« این هم شد رشته؟» با شانه‌هایی افتاده و سگرمه‌هایی در هم راهی خانه شد. فراموش کردم به او بگویم:« مطمئن باش توی مسیر درستی هستی. تو برو جلو. چند سال بعد یه کوله بار از تجربه داری».

دانشجو که شد، دو ترم هم‌خانه‌ای داشت. پخت‌وپز و شستن ظرف‌ها را نوبتی کرده بودند. یکبار بعد ازتعطیلات که به خانه‌شان برگشتند، متوجه بوی بدی که در فضا پیچیده بود، شدند. راهی آشپزخانه شد. برق رفته بود. یخ تمام مواد غذایی داخل فریزر ذوب شده بود. تنهایی تمام آشپزخانه را تمیز کرد. گوشه‌ای از خانه وا رفته بود که هم‌خانه‌ای‌اش با دوستانش از راه رسیدند. از او خواست به اتاق دیگری برود تا آن‌ها راحت باشند. ناراحت شد اما هیچ نگفت. فراموش کدم به او بگویم:« اگه از دست کسی ناراحت شدی باهاش حرف بزن. بذار مسئله همون اول حل شه».

ترم سوم دانشگاه، خلاف دو ترم اول، حسابی درس خواند. نمره‌هایش یکی پس از دیگری می‌آمدند: ۲۰، ۲۰، ۱۹، ۲۰، ۱۹.۲۵. شادی را می‌شد از چشم‌هایش خواند. با خودش تصمیم گرفت از این به بعد بیشتر و بیشتر درس بخواند.فراموش کردم به او بگویم:« با هر موفقیتی که به دست میاری یه جشن کوچیک برای خودت بگیر. حال دلت رو خوب نگه دار».

از دانشگاه که فارغ‌التحصیل شد دنبال یادگیری مهارت‌های مختلفی بود. از طراحی سایت گرفته تا برنامه‌نویسی. دوره‌های مختلفی شرکت کرد تا بتواند مسیر درست را پیدا کند. گاهی خسته می‌شد و کم می‌آورد اما دوباره آموزش می‌دید. تجربه‌های کاری مختلفی کسب کرد که هر کدام در بخش‌های مختلف زندگی‌اش کاربرد داشت. فراموش کردم به او بگویم:« برای کسب تجربه‌های جدید هیچ‌وقت دیر نیست. همیشه یاد بگیر و از آموخته‌هات استفاده کن. خلاق باش».

فراموش کردم به او بگویم:« حضورت برای من مایه افتخاره. از این که می‌بینم تلاش می‌کنی و نتیجه می‌گیری لذت می‌برم. این که کم میاری ولی درجا نمی‌زنی قشنگه. می‌دونم می‌تونی به هرچیزی که می‌خوای برسی. زندگی پر از ناشناخته‌هاست. برو توی دل ماجراها. گاهی قبل از این که زندگی تو رو غافلگیر کنه، تو غافلگیرش کن».


6 پاسخ به “فراموش کردم به او بگویم…”

  1. خیلی زیبا نوشتی زهرا جان. و اینکه ما آدم ها گاهی فراموش می‌کنیم از خودمون قدردانی کنیم و قدر خودمون رو بیشتر بدونیم. امیدوارم در مسیر زندگیت، موفق باشی و حال دلت خوش باشه..

    • نرجس عزیزم خیلی به من لطف داری. باید بگم کتاب رها و ناهشیار می‌نویسم موضوع رو پیشنهاد داده بود. گفتم چه خوبه که این بار برای خودم بنویسم.

  2. خیلی ملموس بود متنت زهرا جان، لذت بردم!
    فراموش نکردن سختی‌ها و تلاش‌هایی که کردیم خیلی مهمه، اتفاقن من هم دیروز یک متن برای یادآوری تلاش‌هام نوشتم که به زودی منتشر می‌کنم 🙂

    • مرسی ملیکای عزیز. باید یاد بگیریم از خودمون قدردانی کنیم واقعن.
      منتظرم متنت رو بخونم🤩😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *