باد داغ عراق میخورد توی صورتم. با هر سیلیای که میزد بهم یادآوری میکرد قدر سفری که داشتم رو اونطور که باید ندونستم. رسیده بودیم به آخرین شهر عراق و بعدش باید وارد مرز ایران میشدیم. نگاهم دائم به پشت سرم بود. باید برمیگشتم.هنوز جاهای زیادی بود که نرفته بودم. با این که نزدیک مرز بودیم، به پدر و عمو اصرار میکردم که برگردیم. انگار روحم رو جا گذاشته بودم.
ساعت ۳ نیمهشب درحالیکه سیل اشک صورتم رو غرق کرده بود از خواب بیدار شدم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم. شهر سوتوکور بود. صدای آقایون هم نمیاومد. تعجب کردم. آخه عادت داشتن تا نماز صبح بیدار بمونن. اولین چادری که به دستم رسید رو انداختم روی سرم و رفتم طبقه پایین. بجز من، خانم میزبان، مادر و خواهرم کس دیگهای خونه نبود. یک لیوان آب خوردم و برگشتم بالا که برای نماز صبح آماده بشم. روز آخر سفرمون به عراق بود. از قبل هماهنگ کرده بودیم که فقط بریم مرقد امام علی. اما من باید حتمن مسجد کوفه میرفتم، توی صحن آرومش قدم میزدم، پرواز پرندههاش رو تماشا میکردم و بعد برمیگشتم.
تا ظهر که آقایون از کربلا برگردن حرفی نزدم. بعد از ناهار، آقای میزبان، با لهجه عراقی-ایرانیاش گفت:« بچهها برنامهتون برای روز آخر چیه؟» پدر براش توضیح داد که:« ما باید فردا، آخرین ۵شنبه تعطیلات، برگردیم ایران. چون جادهها شلوغه و دیر میرسیم». میزبان همهجوره تلاش میکرد که بیشتر کنارشون باشیم اما نمیشد.
عصر، آقایون برای خرید شام رفتن بیرون. منم برای این که خودم رو سرگرم کنم، آرد رو از یخچال برداشتم و شروع کردم به پختن حلوا. همزمان که خندوانه میدیدم و حلوا رو آماده میکردم، توی ذهنم داستانهای مختلفی میچیدم که بتونم بقیه رو قانع کنم قبل از برگشت بریم مسجد کوفه. ساعت از ۹ شب گذشته بود که بساط شام پهن شد. اون شب قرار بود سفره توی حیاط پهن بشه. تا سفره چیده بشه، پدر رو صدا زدم و یه گوشهای از حیاط ماجرای خوابم رو براش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت:« زودتر میگفتی بچه! باشه میبرمت». سر سفره، هنوز نصف غذا رو نخورده بودیم که پدر گفت:« من و زهرا بعد شام میریم مسجد کوفه. هرکس دوست داره باهامون بیاد». همونطور که علامت سوال توی چهره بقیه موج میزدن گفتن:« برین، خوش بگذره!» ساعت ۱۰ بود که خونه رو به قصد مسجد کوفه ترک کردیم.
وقتی رسیدیم در اصلی مسجد بسته بود. اما چون پدر قبلن تنهایی رفته بود و چموخم اون منطقه دستش بود گفت که از در پشتی بریم. در مسجد باز بود. بهقدری خلوت بود که یک لحظه به خودم گفتم نکنه اشتباه اومدیم. رفتیم داخل و از کنار مقامهای مختلف رد شدیم. دلم میخواست قدمهای کوتاهتری بردارم و خنکی سنگهای کف حیاط رو با پاهام حس کنم. همونطور آروم آروم رفتیم تا رسیدیم به مقام امام علی. چرخی توی فضا زدم و دو رکعت نماز خوندم. موقع برگشت هم آرومتر راه میرفتم و طوری نفس میکشیدم که انگار میخواستم هوای مسجد رو توی ریههام ذخیره کنم و با خودم بیارم ایران.
وقتی رسیدیم به خونه دوستمون، همه گفتن:« چه خبر؟ زیارت کردین؟» همونطور که چشمهام میخندیدن گفتم:« جاتون خالی، مسجد باز بود. نماز خوندیم، قدم زدیم و برگشتیم». آقای میزبان لبخندی زد و گفت:« چه قسمتی داشتی زهرا! درهای مسجد همیشه راس ساعت ۹ شب بسته میشه».
12 پاسخ به “جایی برای پرواز روح”
خوشا به سعادتت زهرا جان
انشاءلله قسمت همهمون بشه لیلای عزیزم😢
عزیزدلم 🥺🤍چقدر این داستان پر از لحظات خاص بود…
کیمیا😥 حسش رو خودم همخیلی دوست دارم😥
زیارت قبول زهراجان.التماس دعااااا .حسودیم شد به اون قلب زیبات، اون قشنگ نوشتنت. تمام موهای بدنم باتصویرسازیات و بویژه پایان زیبات سیخ شد و مور مور میشد بدنم از حالا و هوای حرم. حاجت روا عزیزم.
مهناز جان، خیلی خیلی به من لطف داری. خداروشکر که تونستم به خوبی حس رو منتقل کنم. مرسی بابت کامنت ارزشمندن. انشاءلله قسمت همهمون بشه🥰
چه متن زیبایی. فضا سازی خیلی خوبی داشت. و چه دلنشین که چنین تجربهای داشتی زهرا جان🌹🌹
نرجس عزیزم چقدر خوشحالم از دیدن کامنتت😍 واقعن تجربه لذتبخشی بود🤩
خیلی قشنگ نوشتین🌹انشالله قسمت هممون بشه
ممنونم ازت سارا جان. انشاءلله😍
اشکمو در آوردی😭 چقدر به حالت غبطه خوردم 🥺 دلم نمیخواست متنت تموم شه زهرا. تازه رفته بودم تو اون حال و هوا.
خیلی خیلی خیلی قشنگ نوشته بودی.🌷💚
عزیزم😥 خیلی وقت بود میخواستم بنویسم این متن رو. اولش خواستم سفرنامه بنویسم. دیدم این سبکی نوشتن با حالوهوای این روزها جورتره🥰