صدای موتورش تا داخل خانه پدربزرگ میآمد حتی اگر تمام در و پنجرهها بسته بودند. البته بیست سال پیش استفاده از این پنجرههای دوجداره آن هم در شهرستان چندان مرسوم نبود. از لحظهای که در حیاطشان را باز میکرد تا لحظهای که پایش به راهرو برسد پشت سر هم میگفت:« ماه نساء، ماه نساء». ماهنساء همسرش بود که تا آن روز، سی سالی با یکدیگر زندگی کرده بودند. برایشان فرقی نداشت چقدر درآمد دارند، همیشه سفرهشان به اندازه دو سه مهمان اضافهتر جا برای پذیرایی داشت. شاید نان حلال تنها چیزی بود که اوس قنبر با تمام وجودش به آن اهمیت میداد. ماهنساء را در دورهمیهای همسایههای مادربزرگ میدیدم. گاهی به بهانه نوهدار شدن یکی، گاهی به بهانه مکه رفتن دیگری و هر بار به هر دلیلی دور هم جمع میشدند. حرف کم نمیآوردند، یکی از شوهرش تعریف میکرد و دیگری از بچههایش گله و شکایت.
آخرین مهمانیای که قبل از دانشآموز شدنم با مادربزرگ رفته بودم، خانه همسایه روبروییشان بود. پسرش ازدواج کرده بود و برای شام عروسی همسایهها را هم دعوت کرده بودند. از جزئیات عروسی چیز خاصی به یاد نمیآورم، جز اینکه کنار ماهنساء نشسته بودیم. بهمحض ورود عروس و داماد، ماهنساء دستمال پارچهایاش را از داخل کیف دستیاش درآورد و روی پیشانیاش کشید. آن روزها نمیدانستم آدمها از ترس، از خجالت یا حتی از استرس ممکن است عرق کنند. فکر میکردم تنها وقتی گرمشان میشود عرق میکنند و گمان میکردم ماهنساء هم گرمش است.
مادربزرگ امین یک محله بود. بعد از تبریک به عروس و داماد، روی صندلیهای زهوار دررفته کرایهای نشستیم، ماهنساء لب به سخن گشود. برای این که متوجه صحبتهایشان نشوم، مادربزرگ گفت:« ببین بچهها دارن دور حوض بازی میکنن، تو هم برو، آفرین، بذار بهت خوش بگذره». اما من از آن دست بچههای درونگرایی بودم که در محیطهای غریب از جایم جُم نمیخوردم. اصرارهای مادربزرگ تاثیری روی من نداشت که نداشت. همان جا نشستم و به چهره ماهنساء خیره شدم. آنقدر آرام حرف میزد که نمیتوانستم بفهمم موضوع صحبتهایش چیست. اما از نگاههایی که مدام به عروس وداماد میانداخت متوجه شدم هرچی هست، مربوط به عروس و داماد است. با آمدن عمه و دخترعمهام قضیه ماهنساء را کامل فراموش کردم.
روزهای اول ۱۸ سالگی برای دریافت گواهینامه اقدام کردم. آموزشگاهی که در آن ثبتنام کرده بودم یک خیابان با منزل مادربزرگ فاصله داشت. هر روز بعد از کلاسهای آییننامه سری به پدربزرگ و مادربزرگم میزدم. بعد از جلسه آخر کلاس، کمی خوراکی خریدم و راهی خانه مادربزرگ شدم. وقتی رسیدم، ماهنساء را دم در دیدم. حسوحالش در شب عروسی پسر همسایه جلوی چشمانم آمد. اینبار کودکی شیشه شیر به دست بغلش بود. مادربزرگ خوراکیها را که در دستم دید، به ماهنساء اصرار کرد که بیاید داخل. میگفت:« بیا تو دیگه بابا. این بچه خوراکیها رو دیده. حالا بهش پفک نمیدیم. شیر و بیسکوییت هست براش». چهار نفری وارد خانه شدیم. ماهنساء ساکتتر از همیشه روی مبل نشست. دلم نمیخواست کسی خلوت من و مادربزرگ را به هم بزند. دلم میخواست زودتر بروند. همین هم شد. چند دقیقهای از آمدنش نگذشته بود که با فریادهای اوس قنبر همهمان از جا پریدیم.
ماهنساء بچه را گذاشت پیش ما و رفت که سروگوشی به آب دهد. پایش را هنوز بیرون نگذاشته بود که مادربزرگ گفت:« فکر کنم برگشته. آره حتمن خودشه». تا خواستم بپرسم در مورد چه کسی حرف میزند، گفت:« منظورم پدر همین بچه است. بالاخره بعد از ماهها برگشته». کمی از شربت زعفرانیاش نوشید و دوباره ادامه داد:« یادته شب عروسی پسر همسایهمون ماه نساء میخواست صحبت کنه، منم برای این که متوجه حرفهاش نشی گفتم برو با بچهها بازی کن؟ ماهنساء با دیدن عروس بههمریخته بود. آخه قرار بود همون دختر عروسش بشه. اما پسرشون بدون ماهنساء و اوس قنبر به دختر میگه اعتیاد داره و هرچیزی که بینشون بوده به هم میخوره. سالها بعد پسرشون ازدواج میکنه و بعد از اینکه متوجه میشه همسرش بارداره اونها رو ترک میکنه. همهجا دنبالش میگردن اما اثری ازش نبود که نبود. تا اینکه یکی از دوستهای پدربزرگ که توی ساوه زندگی میکنه براش خبر آورد که همین پسر ماهنساء و اوس قنبر توی کمپ ترک اعتیاد ساوهست. پسرشون با پدربزرگت در ارتباط بود اما قسمش داده بود تا زمانی که کاملن پاک نشده به ماهنساء و قنبر نگه که بچهشون کجاست. فکر کنم این دو سالی بهشون گفتن بچهشون بخاطر اعتیاد توی یکی از شهرهای دور زندانیه. عروسشون رو هم حتمن دیدی. مادر همین بچه، توی مدرسهتون معلم هنر بود. حالا پسرشون برگشته، صحیح و سالم. برم بر به باباجونت زنگ بزنم که گل و شیرینی یادش نره. شام احتمالن مهمون سفره اوس قنبریم. امیدوارم همسایه روبرویی با پسر و عروسش نیاد».
4 پاسخ به “پسر ماه نسا خانم”
زهرا جون این خاطره قشنگیه ولی به نظرم اشکالی نداره یکم تغییرش بدی تا جذابیتش بالا بره و دوباره از نو بازنویسیش کنی.
من سه بار خوندم تا فهمیدم قضیه چیه.
چون گفتی داستان طور گفتن سوژهی خوبی برای داستاننویسی
حتمن لیلای عزیزم. مرسی که خوندی و نظر دادی. چند روز دیگه میام سراغش:)
یه سوال؛ آیا اینداستان واقعیست؟ قشنگ بود موضوعش میتونی این داستانو با جزئیات بیشتری بنویسی و تبدیلش بکنی به داستانهای هفتگی. مثلن بذارش برا پنجشنبهها و هر بار ما رو منتظر بذار😁 البته این داستانشو دیگه فهمیدیم نمیشه منتظرش موند ولی میتونی اون یکی رو این مدلی بنویسی. زهرا «شهری چون بهشت» سیمین دانشور یا سهتار و زن زیادی جلال آل احمدو بخون. میتونی کلی ایده بگیری ازشون.
نه اصلن واقعی نیست😂 برای همین وقتی نوشتمش حس میکردم شاهکاره. مرسی صبا. حتمن میخونم🤩