میز شماره ۲، میزز شمااااره ۲. خانم جوان صدایش را در سرش انداخته بود و فریاد میزد. سفارشهایمان را آماده کرد. اسمارتیز بود، شیر پاکتی و شاید چیپس سرکهای. من ۳ ساله بودم. مادرم دانشجوی دانشگاه دامغان بود و خوابگاه داشت. گاهی با مسئول خوابگاه صحبت میکرد و من را هم با خودش میبرد. وقتی مهمان خوابگاهش بودم، میان دوستانش دستبهدست میچرخیدم. از قبل با مادرم هماهنگ میکردن که آن روز من را به پارک یا بوفه ببرند.
بهشته، هم اتاقی مادرم سراغ میز فروشنده رفت و هزینه خوراکیها حساب کرد. من بههمراه یکی دیگر از دوستان مادرم روی صندلیهای آخربوفه نشسته بودم. بهشته صدایم کرد. ستمش دویدم. من را بلند کرد و روی میز فروشنده گذاشت. یکی از اسمارتیزها را برایم باز کرد و دستم داد. دنیای کودکانهام به همان خوراکیهای ساده ختم میشد.
روی میز نشسته بودم و تندتند اسمارتیزهایم را میخوردم. پاهایم را روی هم انداخته بودم و تاب میدادم. دستهایم رنگی شده بود. زرد، آبی، صورتی. سرخوش از خوردن خوراکیهای مورد علاقهام، دستهایم را به هم میزدم. دستدسی میکردم. کمی بعد، قبل از اینک پاکت شیر را برایم باز کنند، دورم شلوغ شده بود. یکی میگفت:« ای جانم، چه نازه»، دیگری میگفت:« آخی کوچولو چقدر سفید و بوری».
بهشته بغلم کرد و با هم سمت اتاقشان رفتیم. خوابگاهشان دو طبقه بود. طبقه پایین حمامها و بوفه بودند و طبقه دوم اتاقهای که کفشان موزاییک و موکت شده بود. با اینکه بچه بازیگوشی نبودم اما از ماندن در فضای اتاق فراری بودم. بههرحال حوصلهام سر میرفت. نقاشی و کاردستی هم جوابگو نبود.
محوطه خوابگاهشان چند تاب و الاکلنگ داشت. بهشته بغلم کرد. کفشهای سبز و کرمی بچگانهام را پایم کرد و با هم به محوطه رفتیم. با دیدن تابها گل از گلم شکفت و لبخندی به پهنای صورتم زدم. همیشه از سرسره فراری اما عاشق تاب بودم. همخوابگاهیهای مادرم مثل انسانهای غارنشین که با دیدن موجودی جدید سروصدا میکنند، بهمحض دیدن من دوباره شروع کردند به گفتن جملههایی چون:« وای عزیزم! دستوپاهاش رو ببین چه کوچولوعه»، «ای خدا خودش بلده تاب بخوره».
آن روز اولین مواجهه من با زندگی خوابگاهی بود. دیدن آدمهای زیاد کنار هم، دیدن فضای صمیمی بوفه خوابگاه و دوست داشته شدن از طرف آدمهایی که برای اولینبار میدیدمشان برایم لذتبخش بود. تنها خاطرهای که از خوابگاه دانشگاه دامغان داشتم همین بود.