اولین باری که کتاب خواندم را خوب بهخاطر دارم. پنج ساله بودم. هفتهنامه دوست خردسال را میخواندم و بازیهایش را انجام میدادم. آقای پستچی با بستهای هفتهنامه هر هفته زنگ خانهمان را به صدا در میآورد. اوایل نمیدانستم کیست که هر هفته جلوی خانهمان حاضر میشود و مادرم بستهها را تحویل میگرفت. بعد از مدتی، با پستچی دوست شده بودم. شنبه صبح چشم به در میدوختم که پستچی از راه برسد.
چند هفتهای از دوست شدن و من و هفتهنامه گذشته بود که تلفن خانهمان به صدا در آمد. مادرم داخل آشپزخانه بود و من جواب فرد پشت خط را دادم. صدای ناشناسی پشت تلفن گفت: خانم زهرا ناظریه؟ با تعجب گفتم: بله؟ من زهرام. از طرف هفتهنامه زنگ زده بودند. از من خواستند شعری بخوانم. من هم شعری را که از هفتهنامه یاد گرفته بودم برایشان خواندم. از پشت تلفن برایم دست زدند. از من خواستند مادرم را صدا بزنم تا با تلفن صحبت کند. مادر که آمد، آقای سردبیر گفت:« خانم ناظریه، زهرا جان مشترک دائمی ماست، برای همین اشتراک این ماه شما را رایگان اعلام میکنیم».
با این که از رایگان بودن اشتراک چیز زیادی سرم نمیشد اما خوشحال بودم. روزبهروز سرعت کتاب خواندنم بالاتر میرفت. پدر و مادر که شوق من را دیده بودند، اینبار سراغ مجله سروش کودکان رفتند. خواندن دو مجله کودک در هفته، راضیام نمیکرد. گزینه بعدی برایم، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. برای من که بیشتر روزها در خانه بودم و نهایتن با دخترعمه و پسرعمو بازی میکردم، کانون فضای جذابی بود. کلاسهای نقاشی و کاردستی انرژی مضاعفی به من میداد. از بخت بلندم، کانون هم کتابخانه داشت و میتوانستم هفتهای سه کتاب ببرم خانه و مطالعه کنم. همچنان سرعت مطالعهام بالا بود. از این که میتوانستم داستانهای بلند بخوانم خوشحال بودم. هربار که کتاب جدیدی بر میداشتم، چشمهای مسئول کانون گرد میشد. باورش نمیشد تمام کتابها را خودم به تنهایی میخوانم.
با تمام کردن کلاس اول دبستان، کانون رفتن از برنامههایم حذف شد. تمام روز تلاش میکردم دانشآموز بهتری باشم. اما به لطف خانواده، مطالعه کتاب از برنامههایم حذف نشد. هربار که داییهایم را میدیدم، با مناسبت یا بیمناسبت برایم کتاب میآوردند. عموهایم، با این که خیلی اهل کتاب نبودند، با دیدن من میپرسیدند:« آخرین کتابی که خواندی چه بود؟» و شروع میکردم واو به واو کتابها را توضیح دادن. کلاس سوم دبستان که بودم، آوازه شعرهایی که حفظ کرده بودم در خاندان پیچید.
با این که علاقه چندانی به حرف زدن با تلفن نداشتم، اما عموی پدرم هربار تماس میگرفت و میگفت:« شنیدهام شعر جدید حفظ کردهای. برایم میخوانی؟» از بوسیده شدن متنفر بودم. برای همین اول از عمو قول میگرفتم وقتی من را دید بوسم نکند و سپس من برایش شعر بخوانم. اسم پسر بزرگ عموی، هادی بود. من هم شعر جدید را برایش میخواندم:« ای داد بیداد، تخمه بو میداد، به همه میداد، به من نمیداد. منم تخمه بو میدم، به همه میدم، به هادی نمیدادم». عمو از پشت گوشی قهقهه میزد.
این روزها دختری ۲۵ ساله هستم که لذتبخشترین تفریحش مطالعه است. دلم که بگیرد، راهی کتابفروشی میشوم. خوشحال که باشم، راهی کتابفروشی میشوم. اگر بخواهم به کسی هدیهای بدهم راهی کتابفروشی میشوم. این روزها، ساعتهای بیشتری را به مطالعه اختصاص میدهم. کتابهای خودشناسی میخوانم، کتابهای مدیریتی و بازاریابی، رمانهای جدید و قدیم. این روزها به دخترک کتابخوان ۵ ساله بیشتر فکر میکنم که کتاب بهترین دوستش بود و هست.
2 پاسخ به “دخترک کتاب خوان”
چقدر خوب بود. اون روزها که تلفن همراه نبود امید کتابخونی زیاد بود اما حالا کم شده
واقعن. میزان تمرکز آدمها کلن کم شده و این غمانگیزه🥺