پایم را داخل آسانسور کافه میگذارم. نگاهی به خودم میاندازم. چشمهایم، لبهایم حتی ابروهایم میخندد. دخترکی درونم با آن لحن لوس و بچگانهاش میگوید:« دیدی؟ دیدی گفتم میتونی؟ دیدی شد؟ دیدی به استرسهاش میارزید؟» در دلم ذوق عجیبی موج میزند. با آرامش خاصی به پیشخوان مدیر کافه قدم برمیدارم. سفارشهایمان را حساب میکند. لبخندی میزنم و کارت میکشم. بابت همکاریهایش تشکر میکنم. چند قدم مانده به خودرو توقف میکنم. نفس عمیقی میکشم.
در خودرو را به آرامی باز میکنم و لپتاپ و کیفم را روی صندلی عقب میگذارم. خودرو را روشن و صدای ضبط را زیاد میکنم. در مسیر کافه تا خانه این چند روز را مدام تکرار میکنم.
چهارشنبه روزی بود که به سرم زد ورکشاپ تولید محتوا برگزار کنم. ایدهای که بارها در ذهنم رژه رفته بود اما به هزار و یک دلیل بهاش توجهی نمیکردم. همان روز به کافهای که فضا و منوی خوبی دارد پیام دادم. باید در جریان قیمتها قرار میگرفتم. مدیر کافه استقبال کرد. مانده بود قدمهای بعدی.
برگزار کردن ورکشاپ آن هم در شهری که مردمش چندان با فضای دیجیتال مارکتینگ آشنایی ندارد کار سختی به نظر میرسید. همین چیزهای به ظاهر ساده باعث شده بود بارها با خودم کلنجار بروم و تا مرز منصرف شدن پیش بروم. اما این بار فرق میکرد. من باید ایدهای که داشتم را عملی میکرد. حتی اگر استقبال نشود یا مورد نقد افراد بسیاری قرار بگیرم. ایده پردازی شروع شد. باید تمام کارهایی که داشتم را لیست میکردم. از آماده کردن پاورپوینت گرفته تا ساخت هدیههای کوچک و هماهنگ کردن با کافه برای پذیراییها. سختترین کار آماده کردن ویدئو برای معرفی ورکشاپ بود. برای منی که تا به حال جلوی دوربین نرفته بودم کار نفسگیری بود. یادم نمیرود برای فیلمبرداری چند بار مجبور شدیم سکانسها را از اول ضبط کنیم. هربار یا خندهام میگرفت یا جملهها را فراموش میکردم. هرطور شده بود فیلم را ضبط کردیم. فیلم خوبی هم از آب در آمد.
روزهای بعد باید زمان میگذاشتم و به سوالهای مختلف درباره تولید محتوا پاسخ میدادم یا محتواهایی برای معرفی ورکشاپ آماده میکردم. تنظیم کردن جملهها، تعیین رنگ محتواها و همهوهمه انرژی زیادی میگرفت، اما مهم این است که از پسشان بر آمدم.
همهچیز به خوبی و خوشی پیش میرفت. با خودم قرار گذاشته بودم روز قبل از ورکشاپ تمام کارها را انجام دهم تا روز ۵شنبه و قبل از برگزاری جلسه کار نداشته باشم. چهارشنبه عصر، در حالی که مشغول آماده کردن هدیهها بودم، با دوستم تماس گرفتم. قرار بود برای این ورکشاپ از تهران به گرمسار بیاید. با خنده گفت که نمیتواند بیاید. نمیدانستم آن لحظه چه بگویم. چیزی نگفتم باید متمرکز باقی میماندم. اما مگر میشد. دو نفر دیگه از دوستانم هم پاسخگوی پیامهایم نبودند. برایم عجیب بود. مگر میشد این همه آنلاین باشند و پیامهایم را نبینند؟ مدام با خود میگفتم:« مگه میشه، قول بدی به یکی بعد یادت بره؟ مگه میشه حتی پیاممو نبینن؟» احساس تنهایی داشتم. برایم مهم بود همان چند نفر مهمانی که دارم نهایت استفاده را از این ورکشاپ ببرند. به قول قدیمیها خودم را جمع و جور کردم.
یک ربع مانده به برگزاری ورکشاپ در کافه حاضر بودم. آنقدر به مباحث مسلط بودم که انگار مدرسی با سالها سابقه تدریس هستم. صحبتهایم که تمام شد بچهها تشکر کردند و سوالهایشان را پرسیدند. همانجا تاریخ ورکشاپ بعدی را از من پرسیدند و قول گرفتند که باز هم از این برنامهها برایشان داشته باشم.
از روزی که تصمیم به برگزاری چنین ورکشاپی گرفتم تا الان با خودم تکرار میکنم:
تو پای به ره در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت