عادت داشت هر روز صبح، پس از بیدار شدن از خواب برایم پیامی ارسال کند. موضوع پیامهایش مهم نیست، مهم این است که با این کار احساس زنده بودن میکرد. چند روزی از پیامهایش خبری نبود. یا دیر پیام میداد یا اصلن پیام نمیداد. از قبل میدانستم حال روحیاش چندان مساعد نیست. برای همین مزاحم تنهاییهایش نمیشدم. باید با روانشناس صحبت میکرد تا آرام شود. دیروز ظهر، مشغول استراحت بودم که چشمم به صفحه تلفنهمراهم افتاد. پریسا بود. آنقدر خسته بودم و سردرد داشتم که برایش نوشتم:« من خیلی خستهام پری. اگه میشه پیام بذار برام. یه چت میزنم بیدار که شدم جواب میدم.
تلفن همراه به دست خوابم برد. بهمحض بیدار شدن سراغ تلگرامم رفتم. نوشته بود ده پیام جدید از پریسا. نگرانش بودم. پیامهایش را باز کردم. همهشان صدای ضبط شده خودش بودند. یکییکی گوش دادم. صدایش گرفته بود و بغض خاصی داشت. در پیام آخرش با تمنا گفت:« میشه بیای جمعه بریم تهرانگردی؟» آنقدر این روزها برنامههایم فشرده است که نمیتوانستم درخواستش را قبول کنم. مخصوصن اینکه به خانواده قول داده بودم جمعه را برای بودن کنار آنها خالی بگذارم.
برای اینکه بتوانم بدون ناراحتی پیام را بهاش منتقل کنم با او تماس گرفتم. دنیای حرف برای زدن داشت. میگفت:« هرچی کار میکنم حس میکنم رسیدنی نیست. از زندگیام لذت نمیبرم. همش دلم میخواد بخوابم. همش دلم میخاد بشینم یه گوشه و کاری نکنم. میخوام انگار حال خوب از آسمون نازل شه. چرا من باید اینقدر دغدغه باشم؟ اصلن چرا باید کار کنم و کلاس برم؟» آنقدر تندتند صحبت میکرد که فرصت تایید به من نمیداد. تنها یک جمله به ذهنم رسید:« پریسا داری از خودت فرار میکنی. از واقعیتهای زندگی».
خودم را جای پریسا تصور میکردم. سال گذشته درست زمانی که فعالیتهای کاریام به اوج خود رسیده بود، من میخواستم فرار کنم. حس میکردم از پس مسئولیتهایم برنمیآیم. دلم میخواست بخوابم و دست به انجام هیچکاری نزنم. بیشت وقتم را در شبکههای اجتماعی میگذراندم و حتی کتابخواندن و باشگاه رفتن برایم به یک معضل بزرگ تبدیل شده بود.
روزی در اینستاگرام مشغول دیدن ویدئو بودم که به خودم گفتم:« بسه، خسته نشدی؟ این اینستاگرام چی داره که چسبیدی بهش؟» دوباره دست به دامن اینترنت شدم. به انگلیسی سرچ کردم: چرا از خودمان فرار میکنیم؟ راهکارهای مختلفی که ارائه داده بودند را بالافاصله در دفتر لیستم نوشتم:
- کمک گرفتن از دیگران: گاهی صحبت با یک روانشناس یا حتی یک دوست میتواند کمک کند. باید یادمان باشد ما در هیچ شرایطی کاملن تنها نیستیم. وقتی احساس تنهایی میکنیم معمولن نمیتوانیم راهکارهای مفیدی پیدا کنیم.
- زمان گذاشتن برای خود: یکی از همان روزها تصمیم گرفتم تنهایی به کافه بروم و زمانی را با خودم خلوت کنم. کافه نسبتن خلوتی پیدا کردم و فنجانی لاته سفارش دادم. همین یک فنجان و یک ساعت خلوت با خودم معجزه کرد.
- حذف برخی چیزها: این چیزها دستهبندی گستردهای دارد. از کنار گذشتن لوازم اضافه گرفته تا حذف پیامهای اضافه تلفن همراهمان.
- امتحان کردن چیزهای جدید: یکی از این چیزهای جدید برای من آشپزی است. اگر بیحوصله باشم درست کردن حتی یک
سالاد جدید میتواند حالم را بهتر کند. گاهی هم به کارهای هنری پناه میبرم.
پس از امتحان راهکارهای بالا تمام دستاوردهای یکسال اخیرم را با خودم مرور کردم، اهدافی که بهشان رسیده بودم، کلاسها و دورههایی که رفته بودم و به خودم امیدوار شدم.
میخواستم فهرستی از همین راهحلها را برای پریسا بفرستم که یادم آمد همیشه میگوید:« وقتی بهت میگم حالم به نشین راهکار بده. فقط گوش کن. همین». شاید لینک این مقاله را برایش بفرستم، شاید هم از خیرش بگذرم.
2 پاسخ به “فرار کافی است”
بالاخره به روز صدم رسیدی و بهت تبریک میگم.
منم امروز همش دنبال کارای تازه بودم.
کلی مرسی لیلا. کمر همت بستیم این مدت همگی.
منم دوباره امروز میخوام یه قدم جدید بردارم. آموزش جدید ببینم👀