زیر سن مجاز


از بچگی از ورزش‌های گروهی و ورزش‌هایی که با توپ بودن، فراری بودم. حتی از ورزش‌های انفرادی مثل دو هم خوشم نمی‌اومد. چون هربار که می‌دویدم به ۱۰۰متر نرسیده از پهلودرد و دل‌درد پخش زمین می‌شدم. برای همین هروقت یکی از معلم‌ها، با معلم ورزش صحبت میکرد و کلاسش رو به توی زنگ ورزش برگزار می‌کرد چشم‌هام از خوشحالی برق می‌زد. اگه به جای ورزش ریاضی می‌داشتیم که دیگه از شوق پرواز می‌کردم. همون‌قدر که از ورزش فراری بودم عاشق سروکله‌زدن با اعداد و ارقام بودم. درس ریاضی تنها درسی بود که با تمام وجود عاشقش بودم.

۱۲ سالم بود که عموی بزرگم، عمو رضا، عضو تیم ملی دارت شد. هروقت می‌رفتیم خونه‌شون، بزرگ و کوچیک به‌ترتیب توی صف می‌ایستادیم و دارت‌ها رو با وسواس خاصی می‌گرفتیم توی دستمون و پرتاب می‌کردیم سمت صفحه دارت. یکی هم مسئول شمارش امتیازها می‌شد و امتیازهایی که می‌گرفتیم رو از ۱۸۰ کم می‌کرد.

همون روزها حس کردم دارت ورزش مناسب منه. مامان و بابا وقتی این حجم از علاقه رو دیدن، تصمیم گرفتن به عمو بگن برام پایه دارت و سیبل (صفحه دارت) و خود دارت (تیر) بیاره. تیرهای دارتم به‌قدری برام عزیز بودن که وقتی می‌رفتم مدرسه، می‌ذاشتمشون توی جیب جلوی کوله‌ام و با خودم می‌بردمشون مدرسه. دارت‌هام، همون دارت‌هایی بودن که عمو توی مسابقات بین‌المللی کیش باهاشون مسابقه داده بود و نفر دوم جهان شده بود. برای همین هرموقع سرکلاس دارت‌ها رو از توی کیفم در می‌آوردم بچه‌ها برای دست گرفتنشون صف می‌کشیدن.

شهریور بین دوم راهنمایی و سوم راهنمایی‌ام، مسابقات تیراندازی بانوان توی شهر یزد قرار بود برگزار بشه. استان سمنان هم ۱۵ نفر سهمیه داشت، که یکیشون من بودم. قرار بود دو روز قبل از مسابقات، سرویس مخصوص تیم استان سمنان بیاد دنبالم. یک روز قبل از حرکت، با شوق و ذوق دارت‌هام رو زودتر از همه وسیله‌هام گذاشتم توی کوله‌ام و با تیم تیراندازی راهی یزد شدم. دو روز فرصت تمرین داشتیم. عصر روز قبل از مسابقه، به هرکدوم از بچه‌های تیم یک دست گرم‌کن سورمه‌ای رنگ دادن که همه لباس‌های یک دستی داشته باشن.

صبح روز مسابقه، همه‌مون از شوق و استرس زیاد، صبحونه کمی خوردیم و راهی سالن افتتاحیه شدیم. خوابگاهمون توی محوطه اصلی ورزشگاه بود و تا سالن اصلی کمتر از ۱۰دقیقه راه بود. وقتی رسیدیم، سالن پر بود از دخترهایی که از استان‌های مختلف به یزد اومده بودن. مراسم افتتاحیه با صدای دست و جیغ شرکت‌کنند‌ه‌ها شروع شد. اجرای موسیقی زنده، حرکات ورزشی نمایشی و پذیرایی با کیک و آب‌میوه از اصلی‌ترین برنامه‌های افتتاحیه بود. همزمان که جدول زمان‌بندی مسابقه‌ها روی تابلوی دیجیتال سالن پخش می‌شد، خانم مجری هم جدول رو بلند می‌خوند. بعد از صحبت‌های مجری، به همه‌مون یک کارت شرکت توی مسابقه دادن. تیم دارت قرار بود همون روز عصر، برای مسابقه توی سالن مخصوصش حاضر بشه.

عصر درحالی‌که صدای تپش‌های قلبم توی سرم پیچیده و رنگ پریده بود، شناسنامه، کارت ورود به مسابقه و دارت‌هام رو برداشتم و رفتم سمت سالن. تقریبن ده تا پایه دارت توی سالن بود. کنار هرکدوم یک داور ایستاده بود و دو نفر دیگه که باید با هم رقابت می‌کردن. رسیدم به جایگاه خودم. چون خیلی ریزه‌میزه بودم خانم داور سنم رو پرسید. منم گفتم ۱۴ سال. با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت: شناسنامه‌ت رو بده. شناسنامه رو به دقت نگاه کرد و گفت: عزیزم نمی‌تونی توی مسابقه شرکت کنی. هاج‌وواج نگاهش می‌کردم که توضیح داد: فقط متولدین ۶۸ تا ۷۶ می‌تونن توی مسابقه شرکت کنن و شما متولد ۷۷ هستی. از شدت اضطراب دست‌هام می‌لرزید. به‌زور گوشی رو گرفتم دستم و زنگ زدم به عموم و جریان رو براش توضیح دادم. عمو با داورها صحبت کرد و گفت: زهرا متولد اردیبهشت ۷۷ هست، سنش فقط دو ماه کم‌‌تره. داورها قبول نکردن. حتی عمو زنگ زد به مسئول برگزاری مسابقه. اما فایده‌ای نداشت که نداشت.

با چشم‌های گریون سالن رو ترک کردم. پاهام جون نداشت برم سمت خوابگاه. بین راه روی پله‌های پشت سالن نشستم. دست‌هام رو توی هم فلاب کردم و سرم رو گذاشتم بین زانوهام و زدم زیر گریه. چندین ماه تمرینم دود شده بود رفته بود هوا. داشتم با پشت دست اشک‌هام رو پاک می‌کردم که صدای یکی از معلم ورزش‌های شاهرودی، که اومده بود مسابقه بده، به گوشم رسید.

فکرکرده بود من توی مسابقه باختم برای همین دارم گریه می‌کنم. نزدیکتر که شد دستی روی سرم کشید و روبروم نشست روی زانوهاش. می‌خواست دلداریم بده و بگه برد و باخت توی زندگی همه هست که با صدای گرفته‌ام جریان رو براش توضیح دادم. او هم مثل من شوکه شد. یکم که آروم‌تر شدم، دستم رو گرفت و من رو با خودش برد توی سالن مسابقاتشون. همه تلاشش رو می‌کرد من رو سرگرم کنه. ساعت ۷غروب بود که برگشتیم خوابگاه. قبل از رسیدن ما بچه‌ها با هم هماهنگ کرده بودن که شب بریم یکی از رستوران‌های معروف یزد. همه سعی می‌کردن چیزی بگن که من بخندم و حال و هوام عوض شه. حتی بعضی‌هاشون برام خوراکی گرفتن.

از سفر که برگشتیم دارت‌هام رو گذاشتم توی کیف کوچیکی که از یزد خریده بودم و برای همیشه از ورزش محبوبم خداحافظی کردم.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *