مهر ماه ۱۴۰۱بود که بالاخره تصمیم گرفتم ورزش کردن مداوم را شروع کنم. به اصرار دوستان و آشنایان بدنسازی را انتخاب کردم. از ورزشهای انفرادی و دستگاهی خوشم نمیآمد اما برای تناسب اندام و افزایش وزن لازم بود. اولین روزی که وارد باشگاه شدم، مربی قد، وزن و سنم را پرسید و مطابق با آن برنامهای برایم نوشت. باید هر روز یک ساعت قبل از تمرین ۱ لیوان شیر، یک عدد موز، سه عدد خرما و یک قاشق کره بادامزمینی را مخلوط میکردم و مینوشیدم. محال بود روزی تغذیهام را فراموش کنم. حداکثر تا نیمساعت بعد از ورزش، باید تخممرغ و سیبزمینی آبپز یا سالاد ماکارانی میخوردم. اوایل ذوق ورزش کردن باعث میشد با دقت و موبهمو برنامه تغذیهام را رعایت کنم. اکثر مواقع از صبح وعده پس از باشگاهم را میپختم و داخل یخچال میگذاشتم.
با گذر زمان، پختوپز غذاهای بعد از باشگاه دلم را زد. هربار که میخواستم از زیر آشپزی قسر در بروم، مادرم مچم را میگرفت. اگر حوصله آشپزی نمیداشتم مادرم زحمتش را میکشید. ماه رمضان فرصتی بود که یک ماهی از باشگاه دور شوم. باشگاه نرفتن همان و تنبل شدنم همان. بلافاصله بعد از ماه رمضان، باشگاه رفتن را شروع کردم. پشتم حسابی باد خورده بود و باید دوباره غذا درست میکردم. غصه عالم و آدم من را گرفته بود. یک ماهی خودم را موظف کردم که به برنامه باشگاهم عمل کنم. تازه با روند قبلی گرم گرفته بودم که مربیمان اعلام کرد قرار است باشگاه عوض شود.
وقفه جدید بین تمرینهایم چندان سخت نبود. در این فاصله یوگا را جدیتر دنبال میکردم. باشگاه جدید افتتاح شد. این باشگاه بوفه مجهزی داشت. از کیک گرفته تا انواع نوشیدنی پروتئینی در یخچال بوفهمان قرار داشت. روز دوم تمرین، مربی برنامه جدیدم را روی کاغذ نوشت. روی کاغذ برنامهمان لوگوی باشگاه چاپ شده بود. تغذیهام یکنواخت شده بود و به قول متخصصین تغذیه وزنم استپ شده بود. مسئله را که با مربیمان مطرح کردم،دستور غذایی جدیدی نوشت. تنوع غذاها این بار بیشتر از برنامههای قبلی بود و من سر از پا نمیشناختم. باید قبل از باشگاه نان تست، کره بادام زمینی، موز و عسل میخوردم. اما مربی به جای یک قاشق عسل، نوشت:« یک قاشق عشق». وقتی به برنامه نگاه کردم گل از گلم شکفت.
«یک قاشق عشق». همین عبارت ساده، باشگاه رفتن را برایم دلنشینتر کرده است.
6 پاسخ به “یک قاشق عشق”
خدای من😍 همش منتظر بودم تهش چی میخوای بگی، غافلگیر شدم. چقدر قشنگ😍😍😍
امروز خواهرم بهم گفت داری میترکی😬 اومدم رو ترازو. دیدم بله ۲۰کیلو با قبل زایش طفلانم تفاوت وزن دارم. ولی لعنتی اصلا به چشمم نیومد که تپلی شدم😂 از بس خوش قد و بالام😬
حالا جدا از شوخی، ناراحتم از ۲۰کیلو اضافه😓 البته ۲۰کیلو اضافه نیست(در واقع نسبت به قدم ۱۰کیلو اضافه دارم، نسبت به باربی کمرباریکی ۲۰کیلو فاصله دارم😁) اما اهل ورزش هم نیستم. خیلی از ورزشها رو امتحان کردم. فقط یوگا برام خوشایند بود و اذیت نشدم. که متاسفانه با جابجایی خونهمون باشگاهش ازمون دور شد😓 شاید باید ورزش درخانه رو استارت بزنم🤗
امان از این خواهرا. منم از به شدت باربی بودن رنج میبردم. فکر کنم توی ۲۵ سال سن و از وقتی خواستم پالتو و مانتو بخرم خدا بخواد سه چهارتا لباس آماده گرفتم. الباقی رو خیاط یا مامانم زحمتشون رو کشیدن😑
زهراااا. چقدر دلم اون معجون قبل تمرینو خواست. مربی دوی من هم دقیقن این شکلی رژیم غذایی میداد. فکر کن قراره مثل اسب بدویی و تو اجازه داری فقط یه کف دست نون خشک برکت رو با یه دونهی ناقابل خرما میل بکنی. یه دوه خرما، میدونی؟ یه دونه خرما. ناهار و میانوعدههام رو هم نگم. مربیم تصمیم گرفته بود به حولوقوهی الهی من رو تبدیل به شیلنگ بکنه. والا.
ولی صبا من برعکسم. فکر کنم مربیم میخواد از من بشکه بسازه😂 تازه التماس می کنه که اینجا (توی باشگاه) کیک و سالاد ماکارانی بخور ولی حساب کردم دیدم اگه بخوام چنین حرکتی بزنم باید حقوق یک ماهم رو بدم برای خوراکیهایی که توی باشگاه میخورم. ولی از ورزشکردن خوشحالم.
باورم نمیشه که دو سه هفته دیگه میشه یک سال که دارم میرم بدنسازی. از من بعید بود😁
من رفتم لباس خریدم برم باشگاه خواهرم گفت با هم بریم هنوز که هنوزه داریم میریم ولی باید حتمی برم
از دست خواهرا. ما هم همین بودیم. من به خواهرم گفتم من میرم بعد تو خواستی بیا😁