دبستانی که بودم، اکثرن آخر هفتهها، مهمون داشتیم. چهارشنبه بود و برای شام، عمهخانم و خانوادهش مهمونمون بودن. شاممون رو نصفهنیمه خورده بودیم که موبایل بابا زنگ خورد. بابا سربسته و فقط با جملههای کوتاه جواب میداد. اما از صدایی که از موبایل بیرون میاومد، میشد حدس زد داییِ مامان زنگ زده. همهمون ساکت نشسته بودیم و حتی غذا نمیخوردیم که صدای قاشق چنگال درنیاد.
صحبت بابا که تموم شد، به سفره خیره شد و از مهمونها عذرخواهی کردو گفت:« ما همین امشب باید بریم شمال». نگاه کرد به مامان نگاه کرد و با آرامش خاصی گفت:« آقا شاپور فوت کرده. آماده شو که بریم مراسم». خبر غمانگیز بود اما شوکهکننده نه. آقا شاپور، شوهرخاله مامان، با سرطان حنجره دست و پنجه نرم کرده بود و اون شب سرد زمستونی ما رو ترک کرد.
مامان و بابا و خواهر کوچیکم که ۴سالش بود با دایی مامان که گرمسار بود، راهی ساری شدن. قبلش من رو سپردن به یکی از عموهام که همسایهمون بود. اون شب، از دوری خانواده، با گریه خوابیدم و صبحش زودتر از همیشه راهی مدرسه شدم. عادت نداشتم بعد از هفتسالگی، بدون حضور خانواده جایی بمونم. برای همین ۵شنبه، بابا بعد از مراسم خاکسپاری آقا شاپور، برگشت گرمسار. بهم قولداده بود که بیاد و من رو با خودش ببره ساری.
۵شنبه غروب راه افتادیم. بین راه از مدرسۀ من حرف زدیم و این که اون روز حتی خوراکی هم نخوردم و اشتها نداشتم. لابهلای صحبتهامون، چشمهام میرفت روی هم و ۵دقیقه ۵دقیقه میخوابیدم. بابا از خونه برای سفر میوه و آب و چای برداشته بود. قرار بود یک راست بریم ساری و توقف نکنیم.
به قائمشهر که رسیدیم، میخواستم کمربند رو باز کنم و از جلوی پام وسیله بردارم که بابا نذاشت و گفت هرطور شده نباید کمربند رو باز کنی چون خطر داره. خم شدم تا سیب رو از توی ظرف جلوی پام در بیارم که صدای بووووم توی گوش پیچید. تا چند ثانیه متوجه نشده بودم چه اتفاقی افتاده. سرم رو بالا آوردم و به اطرافم نگاه کردم. چاقو نیموجب با قفسه سینهام فاصله داشت. چشمم به ریل کنار جاده که افتاد یادم اومد همون موقع که من میخواستم خم بشم، یک پیکان بدون این که راهنما بزنه از سمت راست پیچید به چپ.
خشک شده بودم روی صندلی و چاقو و سیبی که توی دستم بود. راننده پیکان سریع از ماشینش پیاده شد و وقتی من رو دید که سرم رو به داشبورد تکیه دادم، دو دستی زد توی سرش و با صدای بلند گفت:« یااااا خدا بچه رو کشتم». صداش توی سرم میپیچید. مرد چهلوخوردهای ساله اشک میریخت و از بابا میخواست من رو زودتر از ماشین پیاده کنه.
بابا بغلم کرد، سرم رو گذاشت روی پاهاش، یکم آب ریخت روی صورتم و کمی نمک ریخت روی زبونم. میلرزیدم و رنگم مثل گچ سفید شده بود. حالم که بهتر شد پلیس هم رسید. اون شب، با ماشینی که از سپر جلوش چیزی نمونده بود خودمون رو رسوندیم به ساری. باید میرفتیم خونه یکی از خالههای مامان که بقیه هم اونجا بودن. وقتی پرسیدن چرا دیر رسیدیم، جریان رو براشون توضیح دادیم. عصر جمعه من، مامان و خواهر کوچیکم با دایی مامان برگشتیم گرمسار و بابا موند که کارهای قانونی تصادف رو پیگیری کنه.
5 پاسخ به “نیم وجب آن طرف تر، دیگر زهرایی وجود نداشت”
دلهرهآور بود. خداروشکر دختر حرفگوشکنی بودی
واقعن تجربه عجیبی بود😶
خیلی قشنگ مینویسی🌹👏👏
🥲🤍خیلی قشنگ بود،یجاهاایی ضربان قلبم رفت بالا با اتفاقاتی ک تجربه کردی❤️🩹
کیمیا خودمم موقع نوشتنش حس استرس داشتم😥