بیسکوییت نعلی


پدربزرگم سال ۹۳ منزل قدیمی خودش را فروخت و خانه ویلایی جدیدی خرید. با این‌که منزل قدیمی‌شان در یکی از خیابان‌های مرکز شهر بود اما تا چند سال پیش گذرم به آن خیابان نمی‌افتاد. سال ۹۶ بود که شنیدم قرار شعبه جدید یکی از فروشگاه‌های زنجیره‌ای در بلوار بعثت افتتاح شود. شنیده بودم قرار است منزل قدیمی پدربزرگ به فروشگاه تبدیل شود. قضیه را با پدر مطرح کردم و گفت: درست است.

عادت داشتم از فروشگاه‌های زنجیره‌ای خرید نکنم. همیشه دلم می‌خواست به سوپرمارکت‌های کوچک‌تر بروم. به‌هرحال سوپرمارکت‌دار هم بهر امیدی کسب‌وکار خودش را راه انداخته بود. برای همین یک ماه بعد از افتتاح فروشگاه به همان محله قدیمی رفتم. خانه‌های ویلایی اطراف بلوار، جای خود را به آپارتمان‌هایی داده بودند که نمایی از سنگ سفید داشتند. تنها، خانه سمت راست منزل قدیمی پدربزرگ دست نخورده باقی مانده بود. همچنان پیرمرد همسایه که «اوس حسن» صدایش می‌زدند، با همان کلاه قدیمی‌اش دم در می‌نشست و رفت‌وآمد آدم‌ها را تماشا می‌کرد.

وارد فروشگاه که شدم خانه پدربزرگ را تصور می‌کردم. ورودی خانه حیاط نسبتن بزرگی بود. کمی جلوتر که می‌رفتم، سمت راست دیوار خانه همسایه، دست چپ یک باغچه، با درخت انار و بوته یاس و روبرویت چند پله بود برای رسیدن به ایوان بزرگ خانه. بیشتر شب‌های غیرزمستانی را روی همان ایوان سپری می‌کردیم. شام می‌خوردیم، وسطی بازی می‌کردیم یا زمان‌مان به تعریف کردن خاطره می‌گذشت. درِ راهرو روبروی پله‌های ایوان بود. وارد راهرو که می‌شدم سمت راست زیر پله‌ای بود که جاکفشی و یک فرش دست‌باف لوله‌شده در آن قرار داشت.

دو متر جلوتر دست راست، پله‌های راه‌پله بود و دست چپ دری قدیمی که به هال باز می‌شد. از همان درهای قهوه‌ای رنگی که شیشه‌های شش‌ضلعی رنگی‌رنگی دارند. در هال را که باز می‌کردم وارد فضای ۱۵ متری می‌شدم. سمت راست آشپزخانه‌ای بود که در داشت. روبرو دو در اتاق و سمت چپ هم دو در اتاق قرار داشت.   اتاق‌های سمت چپ، هردو در و پنجره‌هایی داشتند که رو به حیاط باز می‌شد.

اتاق روبروی در هال، به اتاق وسط معروف بود. اتاقی مخصوص استراحت مهمان‌ها. روبرو، سمت چپ، بزرگ‌ترین اتاق خانه پدربزرگ بود که به در اتاق پذیرایی معروف بود و با یک در به اتاق وسط وصل می‌شد. اگر تعداد مهمان‌ها از ۸ نفر بیشتر می‌شد مراسم پذیرایی و شام و ناهار خوردن در این اتاق برگزار می‌شد. طاقچه و زیرطاقچه‌ای هلالی اتاق پذیرایی بهترین مکان برای بازی بچه‌های فامیل بود. قاب عکس بزرگی از برادرهای خدابیامرزِ مادربزرگ روی طاقچه بود.

امکان نداشت مادرجون (مادربزرگم) ته‌چین درست کند و عطرش در اتاق‌ها نپیچد، مخصوصن اتاق کنار آشپزخانه که به اتاق انباری معروف بود. گاو صندوق، کمد یدواری، جای رخت‌خواب‌ها و … همه در این اتاق قرار داشت. این اتاق به‌قدری شلوغ بود که می‌توانستی به‌راحتی یک جسد را در آن مخفی کنی.

«خانم، ببخشید می‌شه برین کنار؟ سبدم رد نمی‌شه». صدای پسر ده ساله باعث شد به خودم بیایم. سبد چرخ‌داری را به جلو هُل می‌داد که اندازه خودش بود. چرخی در فروشگاه زدم. تمام قسمت‌های فروشگاه را با نقشه خانه پدربزرگ مطابقت می‌دادم. قسمت انتهایی فروشگاه محل خرید انواع آجیل و فراورده‌های پروتئینی بود، درست جای آشپزخانه مادربزرگ. اتاق پذیرایی جایش را به قفسه چیپس و پفک و اتاق انباری جایش را به قفسه مواد شوینده داده بود. سمت قفسه بیسکوییت‌ها رفتم. به یاد چای و بیسکوییت‌های عصرانه پدربزذگ، یک جعبه بیسکوییت نعلی برداشتم. تا فروشنده بیسکوییت را داخل نایلون بگذارد، به خواهرم زنگ زدم که چای دم کند.


4 پاسخ به “بیسکوییت نعلی”

  1. یاد خونه پدر بزرگ خودم افتادم ک الان شده مغازه و ما هر بار با حسرت و کلی خاطره از کنارش رد میشیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *