دوستی دارم که هربار با پیامهایش سردردهای شدید میگیرم. اغراق نیست اگر بگویم بعد از چند پیام دلم میخواهد تلفن همراه را از پنجره پرت کنم بیرون و در افق محو شوم. از آن دست آدمهایی است که سوال میپرسد و راهنمایی میخواهد و سپس کار خودش را میکند. مغز آدم را میخورد. پیش میآید که دلم بخواهد دیگر هرگز پاسخش را ندهم اما چه فایده که دلسوزیهای بیجا مانع آرامشم میشود.
بعد از اینکه پاسخش را نمیدهم دچار خودسرزنشگری خاصی میشوم. مدام میگویم:« باز جواشو دادی؟ خسته نشدی؟ پس کِی میخوای تمومش کنی؟». این چرخه سرزنش کردن و پاسخ دادن مدام تکرار میشود. از اینکه بخواهم دوستم را از زندگیام حذف کنم رنج میبرم و احساس عذاب وجدان دارم.
برای کنترل احساسات منفی و مدیریت این رابطه مثلن دوستانه با مشاور صحبت کردم. تمام رابطهمان را برایش توضیح دادم و گفتم که چرا از این رابطه رنج میبرم. من حس میکنم دوستم یکی از سمّیترین آدمهای زندگیام است. آخرین بار همین چند ساعت پیش بود که تین احساس به من دست داد. در جواب پیامهایش استیکر فرستادم و در پاسخ گفت:« زندهای همش استیکر میفرستی؟ گلابی!». با دیدن پیامش سردردم تشدید شد. به نظرم حتی در صمیمانهترین دوستیها هم رعایت ادب از واجبات است.
پیامش را باز نکردم و گذاشتم برای چند ساعت بعد یا حتی فردا. فهرستی از رفتارهای مثبت و منفیاش تهیه کردم. متاسفانه کفه رفتارهایی منفیاش سنگینتر بود. از فحش دادن گرفته تا تلاشهایش برای دخالت کردن در زندگی شخصیام. حتی به این فکر کردم که دوست دارم عذرخواهی کند یا بهتر است ارتباطمان قطع شود؟ یادم آمد بارها عذرخواهی کرده اما دوباره همان آش و همان کاسه بود. خدا را شکر در بسیاری از مواقع تلفن همراهم روی حالت سکوت قرار دارد و متوجه تماسهایش نمیشوم. آنقدر خستهام کرده که دلم میخواهد برای مدتی تلفن همراهم را خاموش کنم و از زندگی فاصله بگیرم.
طبق گفتههای مشاور روشهای مختلفی برای اتمام یا کاهش ارتباط دوستانهمان وجود دارد، مثل بلاک کردن یا ندیدن و دیر دیدن پیامها که من مورد دوم را ترجیح دادم. اینجوری ارتباطمان تمام نمیشود که او ضربه بخورد و نه آنقدر جدی است که دوباره من با بیحرمتیهایش مواجه شوم.
از خدا میخواهم دوستانی صالح سر راهمان قرار دهد.
یک پاسخ به “سمّی به نام دوستی”
وقتی زیاده از حد مهربونی کنی ادمهای سمی بهت میچسبن.
باید حواست باشه که تو مهرورزی هم تعادل داشته باشی