زندگی از زاویه ای دیگر


چشم‌هایم را ریز کرده بودم تا نور آفتاب اذیتم نکند. در همان حال به چپ‌وراست نگاه می‌کردم که صدای تیزی مرا به خود آورد. صدای میز همسایه طبقه بالایی بود. پس کوچکشان روزی چند بار این میز فکسنی را این‌ور و آن‌ور می‌کرد. لابد به خیال خودش فوتبالیست لیگ قهرمانان آسیا بود. تازه از سروصدا راحت شده و چشم‌هایم را روی هم گذاشته بودم که با صدایی از جا پریدم. صدای یخچال بود که هرازگاهی ابراز وجود می‌کرد. خدا را شکر نمی‌توانست صحبت کند وگرنه تا الان هزار بار مغزم را خورده بود. از تاریکی می‌ترسیدم. برای همین زمان‌هایی که لامپ‌های خانه روشن بودند یک دور جای تک‌تک وسیله‌ها حفظ می‌کردم. حتی جای کنترل کولر و تلویزیون را.

از بس سروصدای بیرون زیاد بود تمام در‌ها و پنجره‌ها را بسته‌ بودند. از گرما خیس عرق شده بودم. نمی‌توانستم استراحت کنم. تا چشم روی هم می‌گذاشتم یا از طبقه بالا صدا می‌آمد یا دخترک آهنگ پخش می‌کرد. به‌خیالش هر زمان که کسی در خانه نبود می‌توانست شلوغ‌کاری کند. خدا خدا می‌کردم کسی پیدا شود و جایم را تغییر دهد. اما شدنی نبود. چشم دوخته بودم به مبل‌های کرمی‌رنگ پایین پایم که چشمم به لکه‌ای چندرنگ افتاد. درست روی مبل کرمی ۳نفره بود. مطمئن بودم مادر خانواده تا به چشمش به چنین چیزی نیفتاده بود وگرنه تا الان هزار بار جیغ و داد راه انداخته بود که بیایید و مبلم را تمیز کنید. به کابینت‌های آشپزخاه چشم دوخته بودم که صدای خش‌خشی توجهم را جلب کرد

موش موشک سفید وارد می شود

آخرین کابینت محل نگهداری خوراکی‌های بچه‌های خانواده بود. از چیپس و پفک گرفته تا انواع تنقلات را در همان کابینت نگه می‌داشتند. با خودمگفتم:« خب عادیه. این‌قدر وسیله گذاشتن توی این یه ذره کابینت که درش بسته نشده و هی صدا می‌ده». اما صدای خش‌خش بلندتر از این حرف‌ها بود. در ذهنم سناریوهای مختلف را می‌چیدم که موشی از آشپزخانه دوان دوان سمت مبل کرمی‌رنگ می‌آید. «ای موش زرنگ. خوب جای خوراکی‌ها رو بلدی‌ها». همین که پای موش به مبل کرمی رسید، صدای چرخیدن کلید آمد. عجیب بود. این ساعت روز کسی به خانه بر نمی‌گشت. دختر هم که در اتاقش بود.

جیغ بنفش

مادر خانه بود. هرچقدر دخترک را صدا می‌زد گوشش نمی‌شنید. پاورچین پاورچین سمت اتاقشان رفت که انتهای سالن پذیرایی بود. ظاهرن چیزی جاگذاشته بود. صدای صحبت‌هایش با تلفن‌همراه را می‌شنیدم:« آره. امروز عصر بیان. من از الان به بعد خونه‌ام». تلفن را قطع کرد و سراغ اتاق دختر رفت. این‌طور که صحبت می‌کردند قرار بود برایشان مهمان بیاید. دختر تلفن‌همراه و اتوی مو در دست ست شومینه آمد و در جواب غرغرهای مادرش گفت:« خب اتاقم سرده. نه شوفاژ داریم نه بخاری». درحالی‌که مشغول دلیل آوردن برای مادرش بود سمت مبل کرمی رفت. به گمانم می‌خواست همان جا بنشیند و موهای وزوزی‌اش را شانه کند. اما ناگهان جیف بنفشی کشید:« مووو…مووو.مووو موووو ششش». مادر خیلی خونسرد خود را به سالن پذیرایی رساند و گفت:« هیسس». کیسه‌ای پلاستیکی دست گرفت و مثل گربه‌ای گرسنه، سمت موش بیچاره خیز برداشت. موش بدبخت را، با همان کیسه پلاستیکی توی بالکن گذاشت.

حالا نوبت حق السکوت است

زنگ در به صدا در آمد. از صحبت‌های دخترک فهمیدم قرار است مستاجرهای جدید برای بازدید خانه بیایند. با اتفاقی که چند دقیقه قبلش افتاده بود بعید بود مستاجرها راضی شوند در این خانه زندگی کنند. مادر پیش‌دستی کرد و به دختر گفت:« ببین تو چیزی در مورد این موشه نگو. اگه ازمون پرسیدن خونه موش داره یا نه ما راستش رو می‌گیم. نه که هیچی. باشه؟» از نگاه‌های دختر معلوم بود راضی به سکوت نیست. اما یادش آمد که پدر گفته بود:« اون خونه دوبلکسه که توی غرب شهر هست رو می‌خوام معامله کنم. اما برای این کار باید اول مستاجر پیدا کنیم». مستاجرهای جدید از راه رسیدند. تازه عروس و داماد بودند. بیچاره‌ها نمی‌دانستند کجا آمده‌اند. اتاق‌ها و آشپزخانه‌ها را کامل برانداز کردند. حتی در تک‌تک کابینت‌ها را باز کردند. بجز کابین آخر. همان کابینت خوراکی‌ها. متاسفانه خانه به مذاقشان خوش آمده بود.

مهمان ناخوانده وارد می شود

حالا که دارم خاطره آن روز را تعریف می‌کنم، دخترک من را به دیوار کنار پله‌های مارپیچی آویزان کرده است. به خیالش بهترین جا برای قاب عکس همین دیوار است. یک لحظه صبر کنید. چیز سفیدی روی مبل کرمی روبروی تلویزیون می‌بینم. همان موشی است که آن روز دیده بودم. الان است که صاحب‌خانه از راه برسد و چشمش به جمال مهمان ناخوانده‌اش روشن شود.


2 پاسخ به “زندگی از زاویه ای دیگر”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *