معجزه تصویرسازی


ترم ۳ کارشناسی، درس کارآفرینی داشتیم. استاد پرویزی برخلاف سایر استادهای کارآفرینی اعتقادی به مطالعه کتاب‌های خاص و امتحان دادن نداشت. دو جلسه اول کلاس به معرفی خودمان گذشت. باید در عرض ۲ الی ۳ دقیقه خودمان را به بچه‌های کلاس معرفی می‌کردیم. در جلسه‌های بعدی استاد گفت:« خب بچه‌ها. نفری یک دفتر ۶۰ برگ بگیرین. تمرین‌های زیادی داریم که باید بنویسیم و برای خودمون توضیح بدیم». مهم‌ترین تمرین‌مان پاسخ به سوال «خود را ده سال آینده کجا می‌بینید؟» بود. برای منی که چندان اهل تخیل و رویاپردازی نبودم این سوال عذاب‌آور بود. چه باید می‌نوشتم؟ اصلن تصورم از یک زهرای ۲۹ ساله چه بود؟

می‌دانستم به احتمال زیاد تا آن سن مدرک کارشناسی‌ارشدم را گرفته‌ام. حتمن کسب‌وکار خودم را دارم و ممکن است معلم شده باشم. شروع کردم به نوشتن. شاید تمام تصورم از زهرای ۲۹ ساله در صفحه جای گرفته بود. دقیق یادم نیست. یک جلسه بچه‌های کلاسمان داوطلب شدند  پاسخ‌هایشان را برای کل کلاس خواندند. یکی رویای خواننده شدن داشت و دیگری خود را استاد دانشگاه تصور می‌کرد. یکی از دخترهای کلاسمان نوشته بود دوست دارد پلیس شود. همین که این جمله را گفت چند نفری خندید و مسخره‌اش کردند. بیچاره دخترک.

آن روزها فکر نمی‌کردم تصویرسازی چندان مهم باشد. برای همین پس از تمام شدن ترم ۳ دیگر سراغ دفترم نرفتم. با گذر زمان و گوش دادن به پادکست‌های مختلفی چون جافکری و مطالعه کتاب‌هایی مثل رویای نوشتن به اهمیت تصویرسازی پی بردم. از وقتی بر تصویرسازی تمرکز کرده‌ام می‌توانم اهدافم را دقیق‌تر تعیین کنم. قبل از آن اگر در مسیر رسیدن به هدف با چالشی مواجه می‌شدم فکر می‌کردم هدف اشتباهی را انتخاب کرده‌ام. اما حالا مسیرم را تغییر می‌دهم اما هدف را نه. برای رسیدن به اهدافم برنامه دقیق‌تری دارم. گاهی ممکن است به دلیل هر نوع اتفاق غیرمنتظره از مسیر اصلی فاصله بگیرم. اما همین تصویرسازی باعث می‌شود دوباره به مسیر برگردم. در واقع به زمان‌بندی‌ای که داشتم پایبند می‌شوم. در قسمت ۶ پادکست جافکری، دایی می‌گوید:« تصویر خودت از آینده رو بذار جلوی چشمت. مسیرت جهت‌دار می‌شه. آدمای موفق این شکلی هستن».

با این که من به تصویرسازی ۱۹سالگی‌ام چندان توجهی نداشتم اما حالا می‌بینم در همان مسیرم. قدم‌هایی که برداشته‌ام من را به سمت زهرایی می‌برند که انتظارش را داشتم. بگذارید با یک مثال‌ این محتوا را تمام کنم. روزی که دوستم در  آزمون شهری رانندگی قبول شد پدرش به او قول داد برایش خودرو بخرد. در مورد مدل و زمان خریدنش حرفی نزده بودند. اما پدرش گفته بود تا قبل از این‌که گواهینامه‌اش یک‌ساله شود به قولش وفا می‌کند. دوستم از آن دست آدم‌هایی که همه‌چیز را می‌نویسند. قول پدرش را هم در دفتری نوشته بود و تاریخ و امضا زده بود. دوستم تجربه تصویرسازی‌اش را این گونه توضیح می‌دهد:« با پر شدن دفترم دیگه سراغش نرفتم. نیازی بهش نداشتم. آخرای فروردین یه شب بابا زنگ زد که بریم بیرون. دم در ایستاده بودیم که دیدم یه مرد از توی یه ماشین مشکی داره بهمون نگاه می‌کنه. پدرم بود. وقتی سوار ماشین شدم به همه روزهایی فکر کردم که خودم رو یه راننده می‌دیدم که ماشین شخصیش عشق می‌کنه. اصلن یادم نبود بابا چنین قولی بهم داده».


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *