زهرای پخته


چند ماهی می‌شد که ندیده بودمش. اولین جمعه خرداد بهش پیام دادم و براش نوشتم که اگه امتحان نداره یه روز همدیگه رو ببینیم. در جوابم گفت خوشحال شده از این که بهش پیام دادم، اما سرش شلوغه و به‌نظرش خوبه که بعدن همدیگه رو ببینیم. منم قبول کردم. دوست داشتم وقتی می‌بینمش سرحال باشه و کلی باهام صحبت کنه. چون همیشه صحبت‌هاش طوری بود که جنبه‌های دیگه‌ای از خودم رو می‌دیدم. انگار وارد اتاق‌های تاریک مغزم می‌شدم.

چند روز بعد پیام داد و گفت اگه موافقی با هم بریم کافه. سر از پا نمی‌شناختم. اون روز حجم کارم کم بود و باید می‌رفتم باشگاه و بعدش آماده می‌شدم که برم کافه. تمرین‌های ورزشیم خیلی زیاد نبود و قبل از ساعت ۵:۳۰ تونستم خودم رو به خونه برسونم و آماده شم. از اونجایی که لازم بود رزومه‌ام رو آپدیت کنم، سریع لپ‌تاپ رو گذاشتم توی کیفم و کوله‌بارم رو زدم زیر بغلم و راهی کافه شدم. تقریبن ۵ دقیقه زودتر از او رسیدم. میزی که نزدیک کولر بود و اطرافش پر از گلدون‌های مختلف بود رو انتخاب کردم. تا لپ‌تاپ رو روشن کنم و رزومه رو ویرایش، دوستم از راه رسید.

بعد چند ماه دیدنش از شوق در پوست خودم نمی‌گنجیدم. مثل همیشه با پرسیدن چه خبرا؟ سر صحبت رو باز کرد. اونقدر حرف برای زدن داشتم که نمی‌دونستم از کجا شروع کنم. بهش گفتم:« بذار ببینم کِی همدیگه رو دیدیم آخرین بار؟! اسفند؟!». شروع کردم به مرحله‌به‌مرحله توضیح دادن همه چیزایی که برام پیش اومده بود. از کلاس‌هایی که این مدت رفتم گفتم براش، از تجربه‌های کاری‌ام گفتم. سراپا گوش شده بود. همیشه همین‌طوری رفتار می‌کنه. بهم می‌گفت:« تو این‌قدر عمیقی که دلم می‌خواد وقتی حرف می‌زنی، سکوت مطلق باشم و هیچی نگم تا ازت یاد بگیرم». بهم لطف داشت. هربار که این جمله رو می‌گفت اشک شوق گوشه چشمام جوونه می‌زد و تا دیدار بعدی تلاش می‌کردم چیزای جدید یاد بگیرم. قبل از این که صحبت‌هامون به نیمه برسه دخترک پشت پیشخوان اومد و سفارشمون رو ثبت کرد. من مثل همیشه لاته سفارش دادم.

تا آماده شدن سفارش‌هامون دوباره کلی حرف زدیم. اون روز بهش گفتم چندماهه که همدیگه رو ندیدیم و می‌تونم بهت بگم که من خیلی تغییر کردم، کلی درس از زندگی گرفتم و مسیرهای جدیدی رو برای رسیدن به آرزوهام طی کردم. خیره شد توی چشمام و لبخند زد. دستاش رو توی هم قلاب کرد و گذاشت روی میز. صاف و جدی نشست و گفت:« زهرا، پخته‌تر شدی. این رو با تموم وجود حس می‌کنم». تا خواستم ذوقم رو بخاطر حرفش نشون بدم، دخترک لاته به دست از راه رسید و گفت:« نوش جان».


6 پاسخ به “زهرای پخته”

  1. من انقددر دوستامو‌ دیدم که باید از اونا بپرسم چه اتفاقاتی برام افتاده؛) خوش‌به‌حالت که این تجربه رو داشتی. قطعن تجربه‌ی دلچسبیه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *