بعد از پانزده سال وارد مغازهاش شدم. همان میوهفروشی قدیمی روبروی باشگاه یوگا را میگویم. همان مغازهای که پیرمردی خوشاخلاق صبحبهصبح در فلزیاش را باز میکند و تا ظهر با اشتیاق جعبههای سیاه را جابهجا میکندو عصرها با انرژی بیشتری میوههایش را میفروشد. قرار بود برای خانه کمی میوه و سبزیجات بخرم. اول کمی انگور برداشتم و بعد چند عدد هلو. خلاف روزهای قبل با خودم لیست خرید نبرده بودم و باید فکر میکردم به لیست فرضیای که از خانه در ذهنم ثبت کرده بودم. عادت دارم خریدهایم را روزانه انجام دهم. دوست دارم همه چیز تازه و بهروز باشد. میوهای را که چند روز در یخچال بماند، لب نمیزنم.
اولین سری میوه را که برداشتم، به انتهای مغازهاش رفتم تا کمی موز بردارم. با صدای یکی از مشتریها که میگفت:« چه جالب، ترازوی دیجیتال ندارین؟» توجهم به ترازویش جلب شد. باورم نمیشد سال ۱۴۰۲ باشد و هنوز کسی از ترازوی فلزی قدیمی استفاده کند. سنگهای وزنه را روی یکی از کفههای ترازو میگذاشت و میوهها را روی کفهای دیگر.
به زمان کودکیام پرت شدم. آن روزها که با پدربزرگ میرفتم خرید و بعد از این که فروشنده همه چیز را با ترازو وزن میکرد، لبخندی میزد و به پدربزرگ میگفت:« قابلی ندارد حاج آقا، مهمان ما باش». با صدای مشتری دیگری که میگفت:« آقا لطفن اینها را حساب کنید» به خودم آمدم.
به پیرمرد فروشنده گفتم:« اگر اشتباه نکنم بیستسالی هست که اینجا هستید؟!». لبخندی زد و گفت:« دخترم! سیوسهسال شد که در همین راسته مغازه دارم و کاسبی میکنم. چهل سال است که آمدهام گرمسار». بعد تمام خریدهایم را داخل نایلون بزرگتری گذاشت. تشکر کردم و سمت خودرویم رفتم. لبخندهای پیرمرد و آن لهجه شرینش، اگر اشتباه نکنم عربی بود، روزم را ساخت.