هجده ساله که شدم، بعد از کنکور، اولین قدمی که برداشتم ثبتنام در کلاسهای رانندگی بود. شوق راننده شدن از روزهای کودکی همرهم بود. کلاسهایمان یک ماه پس از ثبتنام شروع شد. زمان ما (۷سال پیش) شرکت درکلاسهای آییننامه الزامی بود.دو هفتهای طول کشید تا کلاسهایمان تمام شود. جلسه آخر کلاسها امتحان آییننامه دادیم. امتحانهای آییننامه دو مرحلهای بود. یک مرحله پس از اتمام کلاسها و مرحله دیگر پس از اتمام جلسههای آموزش عملی برگزار میشد.
آزمونهای آییننامه را بار اول قبول شدم. اما امان از آزمونهای عملی. دل و جراتم در رانندگی عالی بود. از کودکی یاد گرفته بودم برای رانندگی باید شجاع باشم. شروع امتحانهای عملی با دانشجو شدنم در سمنان همراه بود. هر هفته صبح شنبه میرفتم سمنان و عصر سهشنبه یا ظهر چهارشنبه برمیگشتم. گاهی با خستگی بسیار امتحان رانندگی میدادم.
من با خودروی خودمان عالی رانندگی میکردم اما با خودروهای آموزشگاه درگیر بودم. همه بخشهای خودرویمان با پراید متفاوت بود. اگر امتحان عملی رانندگی داده باشید میدانیدبدترین و خشکترین خودروها را برای امتحان در نظر میگیرند. بگذریم.
چندبار امتحان دادم. هربار به دلیلی رد میشدم. گاهی افسر سیگار میکشید و حالم بد میشد، گاهی برای دنده عوض کردن اجازه نمیگرفتم. حتی در را هم با دست چپ باز میکردم درصورتیکه میگفتند برای امتحان باید هنگام پیاده شدن در را با دست راست باز کنید. آخرین بار، افسری که کنارم نشسته بود گفت:« ماشالا، ماشالا. لذت برم از دست فرمونت. چه دل و جراتی داری. گواهینامه نوش جونتون».
برای غافلگیر کردن بقیه، بعد از قبولی در آزمون، راهی مغازه پدربزرگ شدم. عمهام حسابدارشان بود و با پدربزرگم کار میکرد. وقتی رسیدم و خبر را اعلام کردم، عمه گفت:« تو راننده کوچولوی خودمی». پدربزرگ تبریک گفت و از مغازه خارج شد. وقتی برگشت یک جعبه شیرینی و چند بستنی نانی سنتی در دستانش بود.
سالها از روزی که گواهینامه گرفتم میگذرد. در طول این چند سال هزاران کیلومتر در جادههای مختلف رانندگی کردهام. هر زمان ناراحت باشم، به تنهایی نیاز داشته باشم یا فکرم مشغول باشد به رانندگی پناه میبرم. اکثر مواقع رانندگی در مسیر کمربندی شهر را انتخاب میکنم. اما گاهی هم پیش میآید که خودرو خراب میشود و مجبور میشوم از گزینههای دیگری استفاده کنم، مثلن پیادهروی.
دل و جراتم در رانندگی به دوستانم هم سرایت کرده است بعد از این که من با خودروی شخص رفتم دانشگاه، عطش دوستانم برای رانندگی بیشتر شد. تا قبل از فارغالتحصیلیمان محدثه و پرستو راننده شدند. معجزه دل و جرات داشتن همین است؛ ساختن زندگی خود و تبدیل شدن به الگویی برای دیگران.
4 پاسخ به “معجزه دل و جرات داشتن”
بانو اینجانب از شما درخواست میکنم هرزچندگاهی حتما از رانندگی بنویسید، بلکه این ترس لعنتی من هم به جرات تمام و کمال تبدیل شود😅
چشم چشم😁 البته شاید یه مقدار بدآموزی داشته باشم😂
زهرا باید بیام منو ببری کوه نوردی. من به سراشیبی که میرسم دست و پام رو گم میکنم. البته دو روز پیش ۵ کیلومتر ترافیک پشت رودبار رو نشستم پشت فرمون و هرچی مجمد گفت خسته میشی کوتاه نیومدم ولی پای چپم واقعن داغون شده بود از بس که نیم کلاچ گرفتم
این خوبهها. کاش منم این شکلی بشم. مثبتاندیشی گاهی لازمه و نیروی خاضی به آدم میده