دفترم روباز کردم و شروع کردم به نوشتن. دوتا جمله مینوشتم، لبخندی میزدم و میگفتم:« آفرین چه ایده خوبی، خودشه». به جمله سوم که میرسیدم همه رو خط میزدم. چون به نظرم موضوع خوبی نبود یا من نمیتونستم خوب بیانش کنم. میرفتم خط بعدی. اینبار سه تا جمله مینوشتم و میگفتم:« به به! چه متن خوبی!» به خط چهارم که میرسیدم همه چی رو خط میزدم و میرفتم سراغ موضوع بعدی یا خودم رو به هر دری میزدم که بتونم در مورد همون موضوع بنویسم.
امشب، بعد از نوشتن درباره ۳ یا ۴ تا موضوع مختلف و خط زدن همه چی، خیره شدم به دیوار روبهروم. احتمالن توقع داشتم بتونم در مورد رنگ روی دیوار بنویسم. به ذهنم رسید که کتاب رها و ناهشیار مینویسم رو باز کنم. صفحه اول کتابم پر از موضوعهایی بود که با خوندن کتاب به ذهنم رسیده بودن. شروع کردم به خوندن تکتک تیترها. با خوندن بعضیهاش میگفتم:« ای وای! واقعن این رو من نوشتم؟ چقدر خوبه!» با خوندن بعضی از تیترها هم از خودم میپرسیدم:« چی شد که این رو نوشتم؟ تیتر قطع بود؟» بعد از یک ربع سروکلهزدن با خودم یکی از تیترها رو انتخاب کردم و شروع کردم به نوشتن. بهازای هر کلمهای که مینوشتم ذهنم آزادتر میشد.
بعد از نوشتن، نوبت رسید به بازنویسی متن و انتشارش. دوباره چالشم شروع شد. وقتی متن رو تایپ میکردم گاهی اینقدر تغییرش میدادم که به متن اول اصلن شبیه نبود. امشب دهمین شب متوالی هست که دارم پست وبلاگ مینویسم. من هرازگاهی دوباره چالشهام روبهرو میشم. گاهی کم میارم و میخوام پرونده نوشتن رو ببندم اما سماجت میکنم و به خودم میگم تا چیزی ننوشتی حق نداری جُم بخوری.
این روزها بعد از پشت سر گذاشتن تجربههای جدید توی نوشتن عمیقتر به همهچی نگاه میکنم و موضوع جدید به ذهنم میرسه. اگه سفر برم چه کوتاهمدت و چه بلندمدت از هر لحظهش ایده میگیرم برای نوشتن. اگه با آدمها صحبت کنم، از لابهلای حرفهاشون موضوع نوشتن پیدا میکنم. گاهی هم مثل امشب موضوع به ذهنم میرسه اما متن دلخواهم رو نمیتونم از آب و گل دربیارم. به هر حال همیشه راهی برای نوشتن هست. موضوع نداشتن هم خودش یک موضوع جدیده. مثل این متن.