من و استیو دوست خوبم


درست یادم نیست چند ساله بودم که با استیو جابز آشنا شدم. تصویرش را روی صفحه لپ‌تاپ دایی‌ام دیده بودم و همیشه برایم سوال بود این مرد کیست که دایی‌ام آن‌قدر شیفته‌اش است. چند روزی گذشت تا با جستجو فهمیدم همان استیو جابزی است که همه ازش تعریف می‌کنند. راستش را بخواهید امروز که دست به قلم شدم، تازه به راز لباس پوشیدن دایی‌ام پی‌ بردم. او هم مثل دوستمان استیو ساده‌زیستی را دوست دارد و معتقد است زمان ارزشمندترین دارایی‌ست.

آن روزهایی که در پی یافتن ویژگی‌های استیو جابز و محصولاتش بودم و اینترنت را شخم می‌زدم با کتاب «استیو جابز غلط کرد با تو» آشنا شدم. شغل من تولید محتوای متنی بود و عنوان دوم کتاب توجهم را بیشتر به خودش جلب کرد؛ «خاطرات یک کپی رایتر دون‌پایه». خواندن تجربه‌های افرادی که مسیر شغلی‌شان مشابه من بود همیشه برایم لذت‌بخش بود. کتاب را با شوق و ذوق فراوانی خریدم و چشم دوختم به سایت رهگیری مرسولات پستی که بدانم دقیقن چه روزی قرار است خواندن این کتاب پرمحتوا را شروع کنم. آخرین روزهای تیر ماه را پشت سر می‌گذاشتم که کتابم رسید. آیین بسته‌گشایی با دقت کامل انجام شد تا مبادا به کتاب‌های گران‌قیمتم آسیبی برسد. کتاب ۱۶۸ صفحه بود و تصمیم گرفتم در عرض ۳ روز کامل بخوانمش.

هر فصل کتاب را که شروع می‌کردم به خودم می‌گفتم:« وای! چرا این‌قدر شبیه تجربه‌های من نوشته؟» چالش‌هایی که نویسنده در فضای کاری، به عنوان یک نویسنده محتوا تجربه کرده بود، همه را موبه‌مو تجربه کرده بودم؛ از مصاحبه‌های بی‌محتوا گرفته تا پیشنهاد حقوق‌های بی‌نهایت پایین. همکاری با استارتاپ و شنیدن عبارت آشنای «ما این‌جا مثل یک خانواده‌ایم» بر هم‌ذات پنداری من و آزاده جان، نویسنده کتاب، مهر تایید زد. تنها تفاوت من با نویسنده این بود که من از دورکاری رنج می‌بردم. کارفرماهایی که داشتم به موقیت شغلی هیبرید، ترکیبی از کار حضوری و غیرحضوری، اعتقاد نداشتند و مجبور بودم به همان دورکاری بسنده کنم. به‌عنوان نویسنده‌‌ای جوان، دوست داشتم با افراد مختلف مخصوصن همکارانم ارتباط بگیرم، از تجربه‌هایشان استفاده کنم و گاهی حتی فقط بگو بخند داشته باشیم. اما تنها دورهمی‌های آنلاین‌مان ختم می‌شد به جلسه‌هایی از جنس تغییر محتوا برای بهبود سئو ختم می‌شد.

عادت داشتم در حاشیه کتاب‌هایم ایده‌ها، مثال‌ها و تجربه‌هایی که هنگام مطالعه به ذهنم می‌رسید را یادداشت کنم. از جذابیت‌های این کتاب این بود که با خواندن هر فصل، حاشیه کتاب از تراوشات ذهنی این‌جانب پر می‌شد. یکی از فصل‌های کتاب به استراتژی اشاره می‌کرد. یاد جلسه مصاحبه‌ای افتادم که تیرماه برگزار شد. مشغول صحبت با مدیر محتوا شرکت بودم و از یک واژه رایج در دیجیتال مارکتینگ استفاده کردم. آقای مدیر که صاف و دست به سینه نشسته بود، صدایش را صاف کرد و با ابروهای بالا رفته گفت:« چی؟» دوباره واژه را تکرار کردم و مجبور شدم برایش کامل توضیح دهم.

فصل‌های آخر کتاب، نویسنده از انگیزه‌اش برای خداحافظی از فضای کاری حرف می‌زد و من لبخند می‌زدم و زیر لب می‌گفتم:« منم همین‌طور آزاده جان، منم همین‌طور». این روزها دلم می‌خواهد از زندگی به سبک دایی‌ام یا استیو جابز فاصله بگیرم، بیخیال مصاحبه‌ و کار شوم؛ مثل آزاده جان روی کاناپه دراز بکشم، پاهایم را روی هم بیاندازم و تلویزیون ببینم.


2 پاسخ به “من و استیو دوست خوبم”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *